به گفتگوى يک استاد خودشناسى با مراجعى گوش ميكردم، بحث دربارهی اختلافات زن و شوهرى بود، زن ميگفت:«وقتهايى كه بحثمان ميشد، من مطمئن بودم كه همسرم اشتباه ميكند، پس سكوت ميكردم تا بحث به دعوا نكشد، همين كه حس ميكردم منم كه دعوا را كنترل ميكنم، به من احساس رضايتمندى ميداد.» استاد در جوابش گفت:«تو احساس رضايت نميكردى، بلكه احساس موفقيت داشتى؛ چون احساس رضايت ماندنى است، اما تو بعد از مدت كوتاهى باز هم ناراضى و شاكى بودى از شرايط و مشكلى كه حل نشده...» اين حرف مرا به فكر فرو فرد، تا به حال به تفاوت اين دو حس فكر نكرده بودم، درست ميگفت، احساس موفقيت لحظهای آدم را درگير ميكند، ته دلت غنجى ميزند، گاهى چهارنفرى پيدا ميشوند و تبريكى ميگويند، بعدش باز خودت ميمانى و حوضت! تازه بايد بنشينى فكر كنى كه خب! حالا بايد چكار كنم؟ مرحله بعدى چيست؟ پلهی بالايى مرا كجا ميرساند و...اما رضايت ته دل آدم مينشيند و هى در دل آدم قند آب ميكند، طورى كه حتى وقتى چندسال بعد ياد رضايتهاى واقعىات میافدی، باز هم لبخندى كنج لبت میافتد كه ميتواند دل بلرزاند لعنتى... خلاصه كه اين عكس ميتوانست تک درختى باشد در دشتهاى آفريقا، اما شمعدانى لب ايوان من است كه خودش را زيادى جدى گرفته... تمام