تازه راه افتاده بودند. آرام و قرار نداشتند. وجودشان پر شده بود از حس کنجکاوی. می خواستند دور و بر خانه شان گشت و گذار کنند. پدر و مادرشان آن ها را تنها گذاشته و دنبال به دست آوردن روزی حلال رفته بودند.
بچه ها برای اولین دفعه راه به بیرون خانه بردند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که پای هر دو وسط نرده های جلو راهشان گیر کرد. هنوز به حرف نیامده بودند و از ترس، صدایشان درون گلو خفه شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند از چنگال نرده ها رها شوند.
صاحب خانه صدای تقلا کردنشان را شنید. اما فکر نمی کرد حادثه ای در حال رخ دادن باشد. گمان کرد، باد به در و دیوار خانه می خورد و صدا می کند.
پدر و مادر وقتی رسیدند، بچه ها دیگر نای حرکت نداشتند. پدر بالای سر یکی اشک می ریخت و مادر بالای سر دیگری. کاری از دستشان بر نمی آمد.
پدر یاد روزی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمد. سرش را از بهار خواب خانه جلو آورد و به صاحب خانه گفت: آقا اگر اجازه بفرمایید می خواهم بهار خواب خانه تان را اجاره کنم؟!
صاحب خانه لبخندی زد و گفت: حالا گیرم من اجازه ندهم، شما چه می کنید؟ آنقدر گوش تان به حرف بدهکار هست که بگذارید و بروید و جای دیگری برای خودتان تشکیل زندگی مشترک بدهید.
مرد رنگ صورتش به سرخی گذاشت. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: شاید خودتان بهتر بدانید، در این اوضاع بد اقتصادی با هزار در به دری توانستم همسرم را به خانه شما راضی کنم. بسیار بد پسند است.
صاحب خانه آه کشداری کشید و گفت: خب اجاره چه می دهید؟
مرد نگاهی به گل و گیاه های صاحب خانه انداخت و گفت: برای گیاهانتان کود ارگانیک می آورم. قبول؟
صاحب خانه نگاهی به گل ها و کاکتوس هایش انداخت و نگاهی به او. سری تکان داد و گفت: فقط انتظار نداشته باشی من بچه داری کنم. من حوصله بچه و سر و صدایشان را ندارم. بهارخوابم را به دو نفر اجاره می دهم.
مرد کمی جا به جا شد و گفت: آخر نمی شود که، ازدواج باید ثمره داشته باشد. اگر به خاطر بچه نباشد، مریض هستم بیایم جلو شما سر خم کنم که بهارخوابتان را به من اجاره بدهید؟
- من نمی دانم. خودت برایشان فکری بکن.
- باشد. می گویم صدایشان در نیاید و به محض اینکه خواستند حرف بزنند، میفرستم شان دنبال کار و زندگی. خوب است؟
- یعنی بچه هایت سر از تخم در نیاورده می فرستی شان دنبال کار؟ عجب پدر سنگدلی هستی؟!
- شما پیشنهاد بهتری داری؟
- خیر.
- پس بگذارید ما به سبک خودمان روزگار بگذرانیم.
ادامه دارد ...