نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد. مدام دستش را از دست مادر بیرون می کشید و مثل کسی که چیز مهمی را گم کرده باشد روی زمین را می گشت. مادر دستش را گرفت. مقابلش نشست و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چیزی گم کردی؟
داغ دلش تازه شد. بغضش ترکید. با گریه و بریده بریده گفت: ب..ل..ه.
مادر با دست اشک هایش را پاک کرد. او را در آغوش گرفت و گفت: چیزی نیست. حالا چی گم کردی؟
هق هق کنان جواب داد: تیله هایم را.
مادر با خنده گفت: تیله، یعنی انقدر ارزش دارد که برای گم شدنشان گریه کنی؟
ریحانه گریه اش بیشتر شد و گفت: بله، آخر...
مادر نگذاشت حرفش را ادامه دهد: آخر ندارد. بیا برویم. چیزی که در شهر فراوان پیدا می شود، تیله است.
چند سال از آن ماجرا گذشت. ریحانه چشمانش را به چشمان رنگی سعید دوخته بود. سعید از رئیس جمهور جدید آمریکا و تجدید برجام حرف می زد. خوشحال بود که تحریم ها لغو خواهند شد و با شوق از رونق کار و کاسبی ها می گفت. ریحانه از کنار سعید بلند شد و به طرف کمدش رفت. از داخل وسایلش جعبه چوبی کوچکی را بیرون آورد. کلید بندانگشتی آن را درون قفل کوچکش چرخاند. در جعبه را باز کرد. به سعید گفت: تا حالا درباره این جعبه با شما حرف زده ام؟
سعید چشمانش را درشت کرد. خیره به جعبه جواب داد: نه. داخلش چیست؟
ریحانه دو تیله رنگی از داخل جعبه بیرون آورد. به سعید نشان داد و گفت: دوست داری داستان این ها را بدانی؟
سعید تیله ها را گرفت و روی کف دستش غلطاند و گفت: حتماً.
ریحانه ابروهایش را در هم برد. به سال ها قبل برگشت. روزی که سه یا چهار سال بیشتر نداشت. مادرش می خواست به دکتر برود. او را برای چند ساعتی خانه همسایه گذاشت. همسایه دو پسر داشت. زن همسایه وقتی خواست غذا درست کند، فهمید پیازشان تمام شده است. هر چه به پسرها گفت: بروید یک کیلو پیاز برایم بخرید. بهانه آوردند و نرفتند. او هم چاره ای ندید جز اینکه ریحانه را به آنها بسپارد و خودش برای خرید بیرون برود. ریحانه عادت داشت همیشه با گوشواره اش بازی کند. دعواهای مادر هم نتوانسته بود این عادت را از سر او بیاندازد. پسر بزرگ همسایه کنار ریحانه نشست و گفت: گوشواره هایت را به من میدهی؟
ریحانه سرش را بالا انداخت و محکم گفت: نُچ.
پسر کوچکتر هم کنار برادرش آمد به او چشمکی زد و گفت: اگر گوشوارهایت را به ما بدهی ما هم به جایش به تو یک چیز خوشگل می دهیم.
ریحانه همانطور که با گوشواره ها بازی می کرد، پرسید: مثلاً چه چیزی؟
برادر بزرگتر لبخند زنان جواب داد: تیله های رنگی.
ریحانه پشتش را به آنها کرد و گفت: دروغ می گویید.
ناگهان مشتی جلو صورت او باز شد. دو تا تیله رنگی داخلش بود. ریحانه دستش را جلو برد تا آنها را بردارد. مشت بسته شد. ریحانه به طرف برادرها برگشت. هر چه تقلا کرد تا تیله ها را از آنها بگیرد، فایده نداشت. برادر بزرگتر گفت: خودت را خسته نکن. گوشواره هایت را بده تا تیله ها را به تو بدهم.
ریحانه قدری فکر کرد. گوشواره هایش را دوست داشت؛ امّا نمی توانست از تیله ها هم دل بکند. دست برد و گوشواره ها را بیرون آورد. تیله ها را گرفت و گوشواره ها را به برادر بزرگتر داد. بعد گفت: اگر مادرم پرسید گوشواره هایت کجاست؟ چه جوابی به او بدهم؟ میگویم دادم به شما دو تا.
برادر بزرگتر با تبسمی موزیانه گفت: آنوقت ما هم می آییم تیله ها را از تو پس می گیریم.
برادر کوچکتر اندکی جلو آمد و دلسوزانه گفت: بگو گمشان کرده ای. آنوقت دیگر دعوایت هم نمی کند.
سعید سری تکان داد و پرسید: واقعاً تو این کار را کردی؟
ریحانه سرش را پایین انداخت و با ابراز شرمندگی گفت: بله.
سعید با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بپرد، پرسید: الان این ها هم همان تیله هاست؟
ریحانه خنده تلخی کرد و گفت: نه آنها گم شد. اینها را مادرم برایم خرید.
سعید با ناراحتی گفت: به مادرت گفتی که گوشوارهایت را چه کار کردی؟
ریحانه با چهره ای ماتم زده جواب داد: آن سال نه. می ترسیدم بگویم، دعوایم کند. چند سال که از ماجرا گذشت و به محله دیگری نقل مکان کردیم، قضیه را به او گفتم. مادرم، فقط خندید. چند روز بعد هم این جعبه را برایم خرید و سفارش کرد؛ از این تیله ها خوب مراقبت کنم. داستان برداشته شدن تحریم ها و امید به برجام تکرار همچین ماجرایی است.
داستان قبلم:)
داستان بعدم: هدیه تولد