جلو آینه ایستاد. بالای روسری اش را صاف کرد. دستی به صورتش کشید. چشمش به قوطی کرم مقابل آینه افتاد. در قوطی بسته بود. این دفعه با تردید بیشتر صورتش را لمس کرد. با صدای پدر به سمت او برگشت: «جان پدر دیرت نشه؟»
مادر در حالی که دستانش را روی هم می کشید، جلو آمد. صورت او را نوازش کرد و پرسید: «کرم زدی؟»
- نه مادر جان، می بینی امروز چه خوشگل شدم؟
- کلاسای امروزت واجبه؟ میشه امروز نری؟
چشمان خمار و بادامی اش را درشت کرد و گفت: «آخه مادر جان کلاس کلاسه دیگه. واجب و مستحب نداره. باید برم وگرنه از بقیه عقب می مونم.»
مادر مِن مِن کنان گفت: «آخه دیشب خواب بد دیدم. نگرانم. خاطره کشتار چند وقت پیش بچه مدرسه ای ها از دیشب سوهان روحم شده.»
پدر در را باز کرد و گفت:«خانوم جان بد به دلت راه نده، به خاطر راحتی خیال شما امروز منم باهاش میرم.»
فضه خنده کنان گفت: «مادر جان بیخود نگرانی، دانشگاه ما از اینجا هم امن تره هیچ تروریستی نمی تونه واردش بشه. از پنج درش حفاظت میشه.» کیف سیاهش را روی کتف انداخت. گوشی همراهش را درون کیف گذاشت. یک دفعه دیگر چهره اش را درون آینه دید زد. لبخند روی لبانش نشست. همراه پدر از خانه بیرون رفت. خنکای نسیم پاییزی روی گونه هایش رنگ قرمز پاشید. چشمان مادر ملتمسانه از پشت در او را بدرقه کرد.
از ابتدای ساعت کلاس استاد از حقوق بشر حرف می زد. فاطمه از پنجره بیرون را پایید. سه نفر با لباس نظامی وارد دانشگاه شدند. گوشه آستین مانتو فضه را کشید. لبخند زنان و آهسته گفت: «فضه، فضه، ببین از طرف سازمان حقوق بشر برا حفاظتمون نیرو فرستادن.» فضه تمام حواسش به حرف های استاد بود. زیر لب کلمات را جویید:«بی مزه.» فاطمه کمی به فضه نزدیک تر شد و گفت:«به خدا راست می گم. تازه انگار فهمیدن ما داریم دربارشون حرف میزنیم دارن مستقیم به طرف دانشکده ما میان.» فضه با بی حوصلگی گفت:«مگه میذاری دو کلمه حرف استاد رو بفهمیم. ببینیم این سازمان ملل برا اجرای حقوق بشر چه می کنه؟!»
فاطمه خواست زبان بچرخاند و جواب فضه را بدهد که درِ کلاس با صدای مهیبی روی پاشنه چرخید و به دیوار اصابت کرد. فضه هنوز به حقوق بشر فکر می کرد که گلوله ای سینه اش را شکافت. رگبار گلوله جسم بی دفاع شان را نشانه رفت. استاد، فاطمه، فضه، محمد، غلام و ... مثل برگهای پاییزی از روی صندلی بر زمین ریختند. اصابت گلوله دیوارهای کلاس را جا به جا سوراخ کرد. نظامیان وقتی از گرفتن جان همه افراد کلاس مطمئن شدند به طبقه بالایی رفتند و صدای گلوله این دفعه از آنجا در فضا پیچید.
صدای گوشی همراه فضه در پس فریادهای گلوله گم شد. کلاس به حمام خون تبدیل شده بود. وقتی تفنگ ها با کمک نیروهای امنیتی آرام گرفتند. دست یکی از مسئولان دانشگاه به سمت گوشی همراه بیرون پریده از کیف فضه دوید. قرمزی خون فضه، گوشی همراهش را رنگ کرده بود. صد و چهل و دو تماس بی پاسخ نشان از دل بی قراری داشت که آرام جانش پر کشیده بود. با خواندن پیام روی صفحه گوشی فضه، اشک از چشمان حاضران جاری شد: «جان پدر کجاستی؟»
داستان قبلم:)
داستان بعدم: تیله های رنگی