سر را روی مهر تربت گذاشت. غم های عالم روی دلش سنگینی کرد. با هر تپش قلبش نام حسین درون رگ هایش جاری شد. زیر لب نجوا کرد: آقا جان چرا امسال از زیارت تان محروم شدیم؟
آسمان ابری چشمانش باریدن گرفت. از میان ابرها گذشت. آرام از روی مهر سر برداشت. از میان پرچم های مشکی پیش رویش روزنی از نور بر صورت خیسش تابید. همه جا در هاله ای از مه فرو رفته بود.
دو زانو نشست. دست به سینه گذاشت. گنبد را در میان مه واضح تر از همیشه مقابل چشمان تارش دید. سرش را پایین انداخت. این دفعه از دور و با پاهای تاول زده دلش از داغی هجران با صدای لرزان و مکرر گفت: السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین
داستان قبلم:)
داستان بعدم: سلام خانوم خوشگله