زن با صدای زنگ گوشی از جا پرید. قلبش به تپش افتاد. کتاب را بست. نفس عمیقی کشید و گوشی را جواب داد. شوهرش بود، پرسید: ناهار چی داریم خانوم؟
زن نگاهی به ساعت انداخت و با بی خیالی جواب داد: تا الان داشتم کتاب می خوردم. شمام میل داری؟ برات بذارم؟
مرد با خنده گفت: چه بلایی سر شما آوردن؟ نه خانوم، نوش جونت. همین که شما می خوری برا هر دومون کفایت می کنه.
شب ، مرد با سه سیخ کباب به خانه برگشت.
داستان قبلم:)
داستان بعدم: جامانده