درد امانش را بریده بود. نشست. بالش را تا کرد و جلوش گذاشت. مچاله شد. صورتش را روی بالش فشار داد. دستانش را روی شکمش در هم گره کرد. صورتش را از روی بالش برداشت. نشست. مدام خم و راست می شد. زیر لب، آهسته و با زحمت کلماتی را ادا کرد:«خدایا خدایا دیگر نمی توانم تحمل کنم.» چند بار خدا خدا کرد. از حال رفت. خوابش برد. با صدای ترق بلندی از جا پرید. دوباره درد سراغش آمد.
شوهرش با صدا بلند شد.نگاهی به ساعت انداخت. ساعت از یک و نیم گذشته بود. از پنجره پایین را نگاه کرد و گفت:«سال تحویل شده. چند خانواده بیرون آپارتمان، ترقه و فشفشه روشن کرده اند.»
صورتش را از روی بالش بلند کرد و گفت:«اگر صدای اذان به این بلندی پخش شود، می گویند مردم آزاری می کنند. حالا سال تحویل شدن آنقدر مهم است که این کارها مردم آزاری محسوب نمی شود؟»
شوهرش سال نو را به او تبریک گفت و خوابید. چند سالی از دردهایش می گذشت. کاری از کسی بر نمی آمد، حتی از دکترها. دردی با علت نامعلوم بر وجودش چنگ انداخته بود.
درد امانش را برید. بلند شد. نشست. مچاله شد. صورتش را روی بالش فشار داد. دستانش را روی شکمش در هم گره کرد. صورتش را از روی بالش برداشت. نشست. مدام خم و راست می شد. زیر لب، آهسته و با زحمت کلماتی را ادا کرد:«خدایا طاقت ندارم.» چند بار خدا خدا کرد. از حال رفت. خواب او را برد.
پ.ن:پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:«خَصْلَتَانِ لَیسَ فَوْقَهُمَا مِنَ الشَّرِّ شَیءٌ الشِّرْکُ بِاللَّهِ وَ الضَّرُّ لِعِبَادِ اللَّه؛ دو خصلت ناپسند است که بدتر از آنها نیست: شرک به خدا و آزار بندگان خدا.»
تحف العقول عن آل الرسول، ص40