mehrofehr
mehrofehr
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

ما گدا گشنه نیستیم

پدر قبل از اینکه دکمه آیفون تصویری را فشار دهد، روبه بچه ها گفت:«آبرو ریزی در نمی آورید. دست به آجیل و میوه نمی زنید.»

سحر که از سهراب و ستایش بزرگ تر بود گفت:«چرا بابا؟ خودت که آجیل نخریدی. چه میدانم برای گرانی بود یا این کمت نه اسمش چی بود؟ کمپ؟»

پدر اخم هایش را در هم کرد و گفت:«کمپین نه به آجیل. امسال آجیل را تحریم کردیم. هم من، هم شما و هم مادرتان.» مادر سرش را بالا آورد و در تأیید حرف پدر سرش را تکان داد. ستایش دستان کوچکش را بالا آورد. انگشتانش را به هم چسباند. می خواست به پدر بفهماند، اگر آجیل آوردند. او کم می خورد. سهراب هم دور لبانش را لیس زد. خواست چیزی بگوید که پدر دکمه آیفون را فشار داد.

خاله زری در را باز کرد. اسم خاله، زهرا بود؛ امّا از روزی که پولدار و با کلاس شده بود همه صدایش می کردند «زری». خودش هم این اسم را دوست داشت. با کمال احترام، وارد خانه مجلل خاله شدند. همه روی مبل های سلطنتی نشستند. خاله میوه و شیرینی آورد و تعارف کرد. بچه ها منتظر بودند خاله دوباره به آشپزخانه برگردد و آجیل بیاورد؛ امّا خاله نشست و خاطرات دوران کودکی پدر را برایش تعریف کرد. بچه ها تمام گوش شده بودند تا شاید اسمی از آجیل به میان بیاید. سحر وسط حرف ها کلمه کمپین را شنید. گوش هایش را تیز کرد. خاله گفت:«امسال ما هم به کمپین نه به آجیل پیوستیم و آجیل نخریدیم.»

ستایش خسته شد. پشت مبل های کنار دیوار رفت. روی زمین نشست و با گل های فرش بازی می کرد. ناگهان چشم هایش برق زد. گوشه دیوار یک پسته روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. می خواست با انگشتان کوچکش آن را مغز کند و داخل دهانش بگذارد. زورش نرسید. آن را داخل مشتش گرفت. جلو پدر ایستاد.

 پدر گفت:«خانم خانما چی داخل مشتت داری؟» ستایش خندید و گفت:«به به» و مشتش را باز کرد. پدر از دیدن پسته تعجب کرد. گفت:«گلم این را از کجا آوردی؟» ستایش گوشه دیوار را نشان داد.

خاله رنگ صورتش پرید. از تنگنای بوجود آمده خودش را رها کرد. گفت: «دیروز همسایه آمده بود. بچه هایش آجیل می خوردند. حتماً از دست آن ها افتاده است.»

صورت پدر در هم رفت. ناراحت شد. پسته را از ستایش گرفت. روی زیر دستی میوه ها گذاشت. دستی روی سر ستایش کشید و گفت:«عزیزکم این پسته معلوم نیست صاحبش کی است. خوردنش اشکال دارد. شاید صاحبش راضی نباشد. ما لقمه حلال هم به زور از گلویمان پایین می رود.»

خاله من و منّی کرد. حرفش را قورت داد. می خواست چیزی بگوید. امّا هر حرفی می زد اوضاع خراب تر می شد. دستش را به طرف زیر دستی میوه ها دراز کرد و گفت:«بفرمایید.»

 پدر، ستایش را بغل کرد. بلند شد و گفت:«تشکر خاله جان. دیگر رفع زحمت کنیم.»

وقتی از خانه خاله بیرون رفتند. مادر کنار گوش پدر گفت:«خاله خانمتان چه فکری کرده است؟ یعنی گوش های ما اینقدر دراز شده است؟ واه واه کمپین نه به آجیل. نه، ما گدا گشنه نیستیم.»

پدر گر گرفت. رنگ صورتش آتشی شد. رو به مادر کرد و گفت:«زن، خوبیت ندارد، پشت سر مردم حرف بزنی. حالا کی گفته ما گدا گشنه ایم؟»

مادر وقتی قدری از خانه خاله دور شدند به پدر گفت:«خاله گرام شما با رفتارش.کاسه بلور پر آجیلی با آن دستمال سفید رویش، پشت مبل ها روی عسلی ندیدی؟ صد در صد پسته از داخل آن بیرون افتاده بود. خاله شما حتماً فکر کرده اگر تعارفمان کند ته ظرف را در می آوریم که به کمپین پیوسته بود.»

داستانداستان کوتاهبه قلم خودمتحقیر دیگراندو رویی
آدرس وبلاگم: http://tanhasahelearamesh.blog.ir - هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن/وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید