mehrofehr
mehrofehr
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

ناخواسته

سه تا دختر و سه تا پسر داشت. از زیاد بودن بچه هایش ناراحت نبود. اما نمی توانست حسرت خوردن های خواهرش را تحمل کند. آه های سوزناک او جگرش را به آتش می کشید. دارو و درمانی را وانگذاشته بود. وقتی خواهرش برای نگهداری بچه ها به کمکش می آمد با خودش می گفت: خدایا خواهرم رو ببین چقد بچه دوسته. چقد صبر و حوصله اش از منم زیادتره برای بازی با بچه. خدایا نمی خوای بچه اش بدی؟

روزی خواهرش پرسید:معصومه بازم بچه دار میشی؟

او به طرف مرضیه برگشت و با تندی گفت: مگه مغز خر خوردم. شش تا بچه پشت بند هم اگه تو نبودی نمیدونستم چطور جمع و جورشون کنم. دیگه پشت دستم رو داغ میزنم بخوام از این خطاها بکنم.

ابروهای مرضیه روی چشمهایش فرود آمد. معصومه سریع پرسید: چطور مگه؟

بغض گلوی مرضیه را گرفت و گفت: هیچی. همینجوری پرسیدم.

دو هفته بعد معصومه فهمید بچه هفتم را باردار شده است. کنار شوهرش نشست. با گریه گفت: من دیگه بچه نمی خواستم. دیگه نمی کشم.

رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خب می گی چه کنیم؟ بریم خدا داده رو بکشیم؟ حتما مصلحتی بوده.

گریه های معصومه شدت گرفت. با هق هق گفت: ولی من دیگه نمی تونم.

وسط گریه یاد صورت غمزده خواهرش افتاد. اشک هایش را پاک کرد. آب بینی اش را با دستمالی گرفت. گفت: آقا رضا، بدیمش به مرضیه؟

رضا اخم هایش را درهم برد. گفت: مگه من بیل تو کمرم خورده؟ یا محتاج یه لقمه نونم؟ یا روزی این بچه رو خدا نمیرسونه؟ فوقش مثل الان بازم مرضیه برا نگهداری بچه ها میاد کمکت.

معصومه دست های بزرگ رضا را درون دستان کوچکش گرفت و گفت: آقا رضا چی میشه خونه خواهر منم با حضور یه بچه گرم و کانون خونوادشون شیرین بشه. خودت میدونی وقتی قنج زدن بچه رو آدم می بینه چقد قند تو دلش آب میشه. حالا چیه این بچه رو بدیم به خواهرم؟

-هیچی مایه آبرو ریزی میشه. مردم پشت سرمون حرف درمیارن.

-آقا رضا حرف مردم رو بی خیال شو. مردم بچه نمی خوان میرن سقطش می کنن. یه بچه رو از زندگی محروم می کنن. قتل انجام میدن، کسی براشون حرف نمیزنه حالا ما بریم بچه مونو ببخشیم حرف مفت میزنن. بذار بزنن. به قول مادر خدابیامرزم در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه.

رضا دانه های تسبیحش را به حرکت درآورد و گفت: چی بگم ما مردا که حریف زبون شما زنها نمیشیم.

معصومه خندید و گفت: هیچی بگو موافقی؟

رضا چشم هایش را برای چند دقیقه بست. نفس عمیقی کشید. لااله الا الله گفت: باید نظر خواهرت و شوهرشم بپرسی، اگه اونام با این کار موافق بودن منم حرفی ندارم.

نه ماه بعد صدای گریه نوزادی از خانه مرضیه به گوش همسایه ها رسید.

چطور بعضیا دلشون میاد از خیر اینهمه لطافتی که خدا تو وجود یه نوزاد گذاشته با نهایت دلسنگی بگذرند و بچه شون رو سقط کنن.
چطور بعضیا دلشون میاد از خیر اینهمه لطافتی که خدا تو وجود یه نوزاد گذاشته با نهایت دلسنگی بگذرند و بچه شون رو سقط کنن.


داستان قبلم:)
https://virgool.io/@mehrofehr/%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D9%85%D9%88%D9%86-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%DA%86-klfnqnnxhu5p
حرف بعد از این:

فکر می کنم یه عذر خواهی بدهکارم

به اونایی که تا الان داستانام رو خوندن

و من فرصت نکردم به پستاشون سر بزنم.

دعا بفرمایید خدا وقتم رو وسعت بده

تا بتونم پست های بقیه فعالان ویرگولی رو بخونم

و البته از نظر گذاشتن پای پست هام خوشم میاد

و بعد خوندن پستاتون یا لایک کنم یا براتون نظر بذارم.

داستان بعدیم رو هم معرفی نمی کنم

چون باید بین داستانام انتخاب کنم

و

انتخاب، زمان بره.

شاید یکی جدید نوشتم و اون رو گذاشتم:)

بخششسقط جنینفرزند ناخواستهحال خوبتو با من تقسیم کنداستان
آدرس وبلاگم: http://tanhasahelearamesh.blog.ir - هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن/وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید