با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب دستش بود. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.» بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.»
فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.» مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟» فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.» کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.» مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.»این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد.
هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.» مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد.
دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.» از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟» مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟» مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.» مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.» دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلوتر آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.» مسعود وقتی دید کفش هایش نیست، چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت.
زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد. برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.» مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟» سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.» مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.» سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند.
روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟» طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.» فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.» مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.» فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.»مسعود کمی خیالش راحت تر شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت.