خب امروز میخوام از یه حقیقت تلخ یا به قول خارجی ها Ugly Truth باهاتون صحبت کنم که تا حالا با کسی در موردش صحبت نکردم
من از زمانی که یادم میاد به عنوان یه فرد چاق یا به اصطلاح دلگرم کننده اش، تپل و توپر شناخته میشدم.
تا یادم میاد همه بهم پیشنهاد میدادن رژیم بگیر ورزش برو ،رژیم بگیر ورزش برو. شما یه دختر بچه کلاس چهارمی تو پر ( هیچ وقت چاقیم خیلی زیاد و خطرناک نشد مثل خیلی از آدم های چاق که اضافه وزن دارن و توی کارهای روزانه و سلامتیشون اختلالی ایجاد نشده و خیلی هم فعالن ) رو تصور کنید که نه به خاطر خدا پیغمبر، بلکه به خاطر لاغری روزه میگیره(ما هیچ وقت خانواده مذهبی نبودیم و اجباری به گرفتن روزه نبود و توی اون دوره من تعطیلاتم تابستانه رو داشتم پیش اقوام شهرستان میگذروندم )رو تصور کنید که یک تعدادی از افراد خانواده میشینن جلو اون و ناهار میخورن و اون از ظهر تا شب داره به این فکر میکنه افطار چی میخوره و برای خودش وعده غذایی آماده میکنه (نه لزوما همیشه و تمام مدت گاهی روز هاش،مثلا ظهر بود و اون افراد نشسته بودن داشتن ناهار میخوردن ، منم خب بیکار بودم نشستم به آب میوه گرفتن واسه افطارم ، و اون آدم ها شروع کردن مسخره کردن و خندیدن به من که گشنته ؟از حالا داری واسه ۶ ساعت دیگه آب میوه میگیری قیس قیس قیس خنده ) یه نمونه از هزاران نمونه برخورد افراد خانواده و جامعه با من بود .
خوشبختانه پدر و مادرم هیچ وقت به طور سخت گیرانه در این موارد چیزی نمیگفتند مثلا اگر بستنی یا هر خوراکی دیگه ای میخواستم همیشه برام میخریدن.
در طی دوره کنکور و پشت کنکور یادم میاد که عدد ۹۳ رو هم روی ترازو دیده بودم الان بعد از ۱ سال نیم رژیم و ورزش سبک رسیدم به عدد ۷۴ .
حدود ۲۰ کیلو کاهش وزن .
داستان اینجاست در تمام مدتی هم که اضافه وزن شدید داشتم از بدنم و فرمش و... بدم نمیومد هیچ وقت فکر باربی بودن به سرم نزده بود و از خودم بودن راضی بودم ،
الان بعد از حدود ۲۰ کیلو کاهش وزن و خیلی خیلی بهتر شدن هیکلم، از وزنم از فرم بدنم و... خوشم نمیاد.
هر لقمه غذا رو با عذاب وجدان قورت میدم .ضمیر نا خودآگاهم هی بهم میگه لاغر تر، لاغر تر ،نخور ،نخور.
وقتایی که از لحاظ جسمی و فکری مخصوصا فکری خسته باشم هی میخورم و چون دارم میخورم سیکل معیوب ایجاد میشه و حالم بد تر میشه و به هیچ کاری نمیرسم ،حوصله هیچ کاری و ندارم و شما تا ته این سیکل رو بخون .
دیروز از دانشگاه اومدم خونه
کار های عقب افتاده از اول ترم آوار شده رو سرم ،امتحان و درسو کار ،کلی فکر و خیال، فکر این که ۳ روزه ورزش نکردم و..... رژیم رو شکستم و شروع کردم به خوردن ۲ تیکه اسلایس کیک شکلاتی بزرگ ،فندق و بادوم زمینی ،شام کتلت و امروز صبح هم اصلا رژیم رو رعایت نکردم و هیچ کاری هم از صبح انجام ندادم .
بحث اصلی اینجاست که مامانم بهم میگه خوبه خوب شدی، دیگه نمیخواد وزن کم کنی و من نمیتونم ...
من معتاد شدم نسبت به
شنیدن این جمله "وای چقدر لاغر شدی "
دیدن خود لاغر ترم توی آینه
دیدن عدد کم تر روی ترازو
آره من به اینا معتاد شدم
نه به فواید ورزش و سلامتی و اثرش توی زندگیم و.....
آره اینجاست که میگم Ugly Truth
تلخیش اینجاست که من دارم انتقام تمام اون چاق چاق هایی که بهم گفتن رو الان از خودم میگیرم ، دلم میخواد با خودم با بدنم مهربون تر باشم اما نمیشه.
فکر به وزن کم تر و کم تر و حال همه رو گرفتن اجازه توقف نمیده .
عدد کم تر رو بکوبم توی صورتشون و بهشون ثابت کنم که من عدد روی ترازو نیستم .
من هیچ وقت عدد روی ترازو نبودم .......