مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان ترسناک عاشقانه رمان غمگین

داستان ترسناک
داستان ترسناک


سلام من الهام هستم ۱۷سالمه از تهران
این خاطره ای که تعریف میکنم مال همین دیشبه...(البته شاید براتون هیچ ترسناک نباشه ولی بازم میگم)
سخت برای امتحانا درس خونده بودم و خسته بودم و ساعت ۹شب خوابم برد.
نمیدونم ساعت چندبود ک یه بختک بدی روم افتاد و حتی چشمم هم نمیتونستم باز کنم و فقط با خودم میگفتم نترس الهام شجاع باش اون موجودات بختکی فقط میخوان از ترس تو تغذیه کنن و اگه بفهمن ترسویی بیشتر سراغت میان چون میفهمن تو منبع بیشتر تغذیه و غذاشونی ...(داشتم با خودم حرف میزدم)
نمیشه گفت نترسیده بودم یکم ترس داشتم اما سعی کردم بیشتر به ترسم غلبه کنم و با اون موجودات بختکی بیشتر مبارزه کنم ...
بعد فکرکنم حدود ۱۰دقیقه بختک تموم شد و بهوش اومدم  و دودل بودم برم به مامانم یا بابام بگم یا نه و آخرشم از سنم خجالت کشیدم و هیچی نگفتم بهشون ...

اما دقیقا ۲دقیقه بعدش به طرز فجیعی به WC نیاز داشتم و چون میترسیدم رفتم بابامو بیدار کردم ک باهام بیاد و من برم کارمو انجام بدم (اتاق مامان‌وبابام دقیقا چسبیده یه اتاق منه یعنی پشت دیوار اتاق من اتاق مامان بابام میشه)
داشتم پاورچین پاورچین میرفتم سمت WC که توی اون برش سقف هایی ک داخلشان ریسه ال‌ای‌دی میزارن یه موجودی دیدم ک مثل گربه نشسته بود و موهای سرش سیخ سیخ روبه بالا بود و کاملا هم مشکی بود ..
خیلی ترسیدم (چون من آدم ترسویی عم) و سریع رفتم سمت در WC و یهو جلو در WC یه سری دود سیاه‌رنگ دیدم و هیچ حالت انسانی یا حیوانی نداشتن شکل دودها فقط دود بودن و کاملاًاااا مشکی بودن ..
خلاصه رفتم و کارمو انجام دادم و اومدم بیرون و تو راه چیزی ندیدم ولی وقتی رسیدیم اتاق من به بابام همچی رو گفتم (اینکه چی دیدم تو راه WC و بختک افتاد روم) و اونم باورم کرد و رفت تا چک کنه ببینه من چی دیدم تو راه WC و هرچی نورچراغ‌قوه گوشیشو اونجایی ک من گفتم انداخت چیزی ندید و ولی باورم کرد و تنها کسی ک باورم نکرد مامانم بود ...
‌من چون دختر ترسویی هستم این خاطره برام خییلی وحشتناک بود

نویسنده؛ مهرشادمرادزایی

‌‌‌‌‌‌


رمان عاشقانهخوانندهداستان ترسناکنویسنده
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید