مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان ترسناک

داستان ترسناک
داستان ترسناک


داستان مربوط به حدود دو سال پیشه وقتی 19 سالم بودم توی یک آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردیم که طبقه هم کف پارکینگ نداشت اما انتهاش یک راهروی تو در تو و تاریک بود که هشت تا انباری مربوط به واحدها اونجا قرار داشت. و لامپش هم معمولا سوخته بود. هرچند وقت یکبار از پول شارژ ساختمون یه لامپ واسه راهروی انباری ها می خریدن اما لامپ دو سه روز بیشتر دووم نمی آورد و سیاه میشد و می سوخت و ساکنین تقریبا عادت کرده بودند که هر وقت خواستند برن انباری از چراغ قوه گوشیشون استفاده کنن!
ظاهرا آپارتمان ما جزو اولین مجتمع هایی بود که توی این شهرک ساخته شده بود خیلی قدیمی نبود اما نسبت به بقیه ساختمونا قدیمی تر بود.
یکی از انباری ها شیشه اش شکسته بود و توش پر وسایل درب و داغون و چوب و پلاستیک پاره بود و یه قفل بزرگ هم بهش زده بودند و سالی یه بار هم درش رو باز نمی کردن. بین بچه های کوچیک محله این انباری خیلی معروف بود و بهش میگفتند خونه آقا بده و بچه هاش!! چند بار از بچه کوچیک های توی کوچه شنیده بودم که درباره این آقا بده برای هم داستان تعریف می کنن و از صدای خنده خودش و بچه هاش واسه هم خیلی جدی حرف می زنن. نکته عجیبش این بود که هر بچه کوچیکی حتی اگه مال این مجتمع هم نبود حداقل یکی دوتا داستان از آقا بده و بچه هاش بلد بود!
انباری واحد ما که آخرین واحد ساختمون بودیم و طبقه چهارم می نشستیم انتهای راهرو دقیقا روبروی همون انباری بود.
من معمولا شب ها تا 3 و 4 صبح بیدارم . یکی از این شبا به سرم زد برم یکی دوتا از کتاب های قدیمیمو از انباری بیارم و بخونم از پله ها پایین رفتم و به قسمت راهروی تاریک انباری رسیدم کلید چراغ رو زدم اما طبق معمول روشن نشد اولش می ترسیدم که وارد راهرو بشم اون سکوت شب و صدای ملایم باد بیرون و از همه مهمتر یه راهروی تنگ و تاریک یه مقدار آدمو ترسو می کنه! اما هرطور بود خودمو راضی کردم و آروم و قدم به قدم جلو رفتم و مواظب بودم که پام به جایی گیر نکنه وقتی به انباری خودمون رسیدم قفلش رو باز کردم و چراغ داخلش رو سریع روشن کردم که احساس کردم پشت سرم یه صدای کلفت خیلی آروم گفت "هیسسسسس"!
دلم ریخت فکر می کردم خیالاتی شدم اما قلبم داشت از جا در می اومد حرفایی که بچه ها راجع به آقا بده و بچه هاش زده بودن از جلو چشمم رد شد. جرات نداشتم به شیشه انباری خودمون نگاه کنم که مبادا عکس انباری پشتی رو توش ببینم! سریع کتابم رو برداشتم و خودم رو قانع کردم که اشتباه شنیدم . چراغو خاموش کردم و درو قفل کردم و خیلی سریع شروع به رفتن کردم و صدای پای خودمو توی تاریکی می شنیدم که احساس کردم این صدا مربوط به دو جفت پا هست و یکی داره دنبال من میاد. ترسیدم و کتاب از دستم افتاد و وقتی خم شدم که برش دارم اون صدای خنده گربه رو شنیدم که مو به تن آدم سیخ می کرد. صدا مثله خنده گربه بود که داشت پشت سر من می خندید و ته سالن صدای گریه سه چهارتا نوزاد می اومد که جیغ می زدن و گریه می کردن . الان که بهش فکر می کنم خون توی رگ هام وایمیسته. با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و دیگه هیچ وقت جرات نکردم به اون انباری برگردم. آیا چیزی که بچه های محله درباره آقا بده و بچه هاش می گفتن واقعیت داشت؟ چند بار خواستم برم توی کوچه و از بچه کوچیک ها بپرسم که بچه های آقا بده نوزادن یا نه؟ اما هیچ وقت جرات نکردم. من ترجیح میدم فکر کنم که خیالاتی شدم. البته شاید این وهم من بوده و به خاطر اینکه زیاد بهش فکر کرده بودم واسم پیش اومده. نمی دونم.
الان ما یه سالی میشه که از اون محله رفتیم واسه همین به خودم جرات دادم این داستان رو بنویسم و براتون بفرستم..


نویسنده: مهرشاد مرادزایی
نویسنده: مهرشاد مرادزایی










‌‌‌‌‌‌


داستانبچهمهرشادرمانترسناک
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید