مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

داستان کوتاه غمگین رمان عاشقانه

داستان کوتاه غمگین رمان عاشقانه متن تیکه دار سنگین عکس پروفایل فیک
داستان کوتاه غمگین رمان عاشقانه متن تیکه دار سنگین عکس پروفایل فیک


حتما بخونید💔
ارزششو داره🖤
ی روز ی دختر قد بلند، با پوست برنزه و موهای مشکی داشته از باشگاه بر میگشته تو راه برگشت دوتا از پسرای خیابونی و هول مزاحم دختره میشن دختره خیلی سعی میکنه از خودش دفاع کنه ولی نمیتونه، پسرا قصد داشتن دختره رو با خودشون ببرن
تا اینکه اونور خیابون ی پسر قد بلند با موهای طلایی و چشای رنگی متوجه اینا میشه بدو بدو از اینور خیابون میره تا ب دختره کمک کنه دختره تا میبینه پسره داره میاد کمکش الکی ب پسرای مزاحم میگه دوس پسرم داره میاد
و اون پسرا از ترسشون فرار میکنن تا اینکه پسره نفس زنان میرسه پیش دختره ولی همین که دختره رو میبینه تو چشاش نگاه میکنه و عاشقش میشه، دختره خیلی زود از کیفش آب معدنی در میاره و میده دست پسره، دختره ام از پسره خوشش اومده بوده
پسره ازش میپرسه که چی گفتی اون مزاحما فرار کردن؟  دختره میگه تا تورو دیدم بهشون گفتم دوس پسرم داره میاد با این حرف دختره پسره قند تو دلش آب میشه،  خیلی خوشحال میشه
ی لبخند میزنه به دختره و دختره ازش تشکر میکنه همین که میخواستن از هم خداخافظی کنن پسره میگه میشه شمارتو داشته باشم؟  دختره ام که نمیتونسته به خودش دروغ بگه! اره اون واقعا عاشق پسره شده بوده
سریع شمارشو میده به پسره
اون روز میگذره
دختره خیلی منتظر بوده پسره بهش پیام بده
تا اینکه یه هفته میگذره و ی شب دختره ی پیام از ی فرد نا شناس تو گوشیش میبینه وقتی شماره شو سیو میکنه از تو پروفش میفهمه که همون پسرس خیلی خوشحال میشه تا نصفه شب با هم حرف میزنن، و هی بیشتر عاشق هم میشن....
روزها، هفته ها، ماه ها میگذره
در طول این مدت دختره و پسره عاشقانه با هم بودن و واقعا همو دوس داشتن ♥ و تقریبا ی چهارسالی میشد که باهم بودن
تا اینکه پسره دیگه کم کم سرد میشه با دختره سرد برخورد میکنه
دختره میفهمه و خیلی ناراحت میشه ی شب پسره بهش زنگ میزنه میگه میخوان ببینمت دختره خیلی خوشحال میشه شب رو از خوشحالیش خوابش نمیبره تا اینکه صب میشه بهترین لباساشو میپوشه میره جای همیشگی که میرفتن.  دختره میرسه به عشقش قلبش تند تند میزده
ولی پسره خیلی سرد و با بی رحمی میگه دیگه نمیخوامت و میخوام از زندگیم بری بیرون این چهار سالم بیخودی بوده بهش میگه من دیگه دارم ازدواج میکنم
تموم این حرفارو میزنه و با بی توجهی به حال خراب دختره میره
حالا ی دختر میمونه با کلی خاطره دختره با حال خرابش میره خونه، میره تو اتاقش 😔💔💔
دخترمون دیگه اون دختره شادو خوش خنده نبوده
الان دیگه شده بوده یه مرده متحرک ن غذا میخورده، نه دیگه موهای قشنگشو شونه میکرده، هیچی فقط کارش شده بودخ چک کردن پروفایل و زمان بازدید دوس پسر بی معرفتش
پنج ماه از اون ماجرا میگذره دختره دیگه نابود شده بود
تااینکه یه روز عکس عروسیه عشقشو میبینه تو پروفش
عشقه بی معرفتش دست تو دست یه دختره دیگه با ی پیرهن سفیدو کراوات مشکی ک جذاب ترش میکرد سر سفره عقد نشسته بودن
دختره تا عکسه رو میبینه انگار دنیا رو سرش خراب میشه
اره اون دیگه تصمیم خودشو گرفته بوده اون بدون پسره نمیتونست دووم بیاره
تصمیم گرفت خودشو بکشه
و روز عروسیه پسره این تصمیمشو عملی کرد........ 🖤🖤
اون خودشو از سقف اتاقش آویزون کرد ب خاطر ی پسره خودشو دار کشید
هیچی دیگه دختره بی چاره نبضش دیگه نمیزد، موهای مشکیش از طناب اویزون شده بودن پوست برنزش دیگه یخ کرده بودو مث گچ سفید شده بود
دیگه درداش تموم شد، گریه هاش تموم شد، فریاد زدناش تموم شد،
دیگه دختره تموم شد 💔💔💔💔
الانم ک سه ساله آروم زیر خاک سرد خوابیده😭😭
تازه عشق بی معرفتشم با خوبیو خوشی و با عشق داره زندگیشو میکنه تازگیا صاحب ی دختر بچه شده🖤😔
ولی کاش بچش دختر نمیشد چون این دختر باید تاوان کارهای بابای بی معرفتشو بده، مطمئنم این دختره ی روزی عاشق ی پسره اشتباهی مث بابای خودش میشه 💔💔
مطمئنم که با خوندنش قلبتون درد میگیره ولی بیاین یاد بگیریم هیچ کسی رو که قرار نیس تا اخر باهاش باشین الکی عاشق خودتون نکنید خیلی بد دردیه
آقا پسرای گل لطفا دخترارو برای تفریح نخواید وقتی اونا رو عاشق خودتون میکنین تا آخرش باهاش باشین 💔
توکامنتها نظراتتون بگید دوستان🌷


رمان غمگنین عاشقانه متن سنگین تیکه دار عکس پروفایل
رمان غمگنین عاشقانه متن سنگین تیکه دار عکس پروفایل


داستان کوتاه


من یه دخترم که زندگی خوبی داشتم..

ولی خوب از رابطه و...خوشم نمیومد
چون میدیدم که خیلیا چقدر میشکنن

خواستم کار های اونا رو نکنم تا نابود نشم..
میگذرع و روز ها رفیقم منو به یکی معرفی میکنه و منم البته اونو میبینم.

ولی خب خیلی شدیدا مخالفت کردم...
اولاش عصبی میشدم وقتی راجبش بهم میگفت

ولی بعد ها که اومد پیشم اروم نشست باهام حرف زد
گفت برو سمتشو نمیدونم جذبش کن به خودت

سعی کن باهاش باشی
ولی زیاد بهش رو نده باهاش بد باش

اولش تعجب کردم گفتم چرا؟
گفت این یه مدلی هست که پسر و به خودت جذب کنی...

منم نمیدونستم کنجکاو شدم دوست داشتم بدونم چطوریه؟

باهاش وارد رابطه شدم:)

نزدیک ۳ ماه بود
همونطوری که رفیقم گفت باهاش بودم
اصلا اخلاقامون . دعوا هامون . بهونه های الکی من

خیلی‌رو‌مخش بود ..

ولی من دلم که اینجوری نبود من خیلی مهربون‌ بودم،..
بهش علاقه پیدا کرده بودم..
خیلی جاها رفیقمم میبردم تا بدونم چطوری برخورد کنم..
میگذره و یه شب که بیرون بودم..
داشتیم میگشتیم که اونو از تو شیشه کافه دیدمش

داشت با یه دختر میگفت و میخندید
قلبم گرفت
شاید من اونطور که بهش رو میدادم نبودم ولی چرا اینکارو کرد؟؟

مگه رفیقم نگفت باید اینطور کنم؟تا ببینم بهم جذب بشه..

وقتی چشمم خورد به دختره
یه شوک بهم وارد شد
رفیقم بود که پیش اون نشسته بود؟؟؟

باورم نمیشد
اون فقط از من به عنوان یه مرحله از کارش استفاده کرد

قصدش همین بود میخواست به اون پسرع نزدیک بشه

نخواستم حالشونو خراب کنم
یه ماشین گرفتم و رفتم خونه

به رفیقم یه پیام دادم
بهش گفتم کار هایی که باهام کرد و پیاممو دیده بود
جواب نمیداد

بلاکش کردم و همچنین شمارشو
مدت ها میگذره و من
داغون تر میشم البته نه از پسره از رفیقم که از بچگی باهاش بودم...

هیچ وقت به هیچ کس اعتماد نکنید...
حتی نزدیک ترین فرد..
توکامنتها نظراتتونو بگید دوستان🌷


نویسنده: مهرشاد مرادزایی
نویسنده: مهرشاد مرادزایی



داستان کوتاهرمان عاشقانهغمگینمتن تیکه دارعکس پروفایل
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید