ویرگول
ورودثبت نام
مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

رمان کوتاه

رمان کوتاه غمگین عاشقانه
رمان کوتاه غمگین عاشقانه


سلام من مریم م الان ۱۶ سالمه این داستان برا یه سال پیش ه تهران زندگی می‌کنم یه روز که از کلاس زبانم برگشتم خونه حدود ساعت ۴ بود هیچکس خونه نبود از خستگی زیاد تو سالن دراز کشیدم یه چرت کوچیک بزنم وقتی می خواستم بیدار شم انگار احساس می‌کردم یکی رو به روم ه و نگام می کنه فقط صورتشو می تونستم ببینم بدنش و نه می خندید بهم خیلی ترسناک بود نمی دونم چی بود فقط می دونم آدم نبود حیون هم نبود نمی دونم ولی خیلی زشت و ترسناک بود یهو اومد تو صورتم من از خواب پریدم آنقدر ترسیده بودم که همش احساس می کردم هنوزم داره نگام می کنه این داستان تموم شد تا چن ماه پیش دوباره این اتفاق برام افتاد شب بود آنقدر خسته بودم تازه تکالیفم و تموم کرده بودم خیلی خوابم میومد دره اتاقم و قفل کرده بودم پنجره اتاقم باز بود برقارو خاموش کردم خوابیدم چن دقیقه طول نکشید که احساس کردم یکی خیلی بهم نزدیک شده هعی بغل گوشم یه چیزایی میگه و میخنده هعی دور و برم میپلکید هعی سعی کردم بخوابم ولی نمی شد وقتی چشامو باز می کردم هیچکس تو اتاقم نبود به پهلو خوابیدم تا اینکه پشتم انگار نشسته بود یه قطار دستش بود هعی با سرعت زیاد این ور و اون ور می کشیدش در حدی که داد زدم بس کن اه ولی اون باز ادامه می داد بدترش می کرد آنقدر ترسیده بودم نمی دونستم چیکار کنم ۶ بار هعی بیدار می شدم هعی می خوابیدم به ۲ دو دقیقه هم نمی رسید که دوباره سر و صداها شروع می شد تا اینکه مامانم و صدا کردم اومد پیشم خوابید مرسی که گوش دادی به حرفام بای ❤️امیدوارم دیه این اتفاق برام نیوفته
𝐉𝐨𝐢𝐧 𝐔𝐬 𝐓𝐡𝐞 𝐂𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥
@clipdep02

#رمان کوتاه_فیلم_سینمایی_داستان_غمگین

کانال روبیکای مارو دنبال کنید👇

@clipdep02


رمان کوتاهفیلم سینمایینویسندهبیوگرافی سنگینداستان
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید