راستش نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. و چون نمیدانم، تمایل باطنی غریبی دارم به غمگین بودن. این روزها احساس می کنم جهان برایم در عین بیهودگی و پوچی مهم شده است. اینکه چه می کنم مهم شده. اینکه چه می گویم مهم شده.
قدیم تر ها راحت تر بودم. راحت تر می نوشتم. الان ولی تا می خواهم بنویسم ذهنم می رود دنبال اینکه برای کجا می نویسم؟
ویرگول؟ خواندن برای بچه های کارگاه داستان؟ اگر برای ویرگولی ها می نویسم نباید اسم های خاص به کار ببرم. آدم های آنجا جواد اندی را نمی شناسند. تپه با هنر را نمیدانند کجاست. اما راستش دیگر از مراعات در نوشتن خسته شده ام. من می نویسم و هرکس که می خواهد بخواند. هرکس هم که نمی خواند فدای سرش. چیز مهمی را از دست نداده. نوشته هایم مثل لنگه کفش میماند. شاید به درد هیچکس نخورد. شاید هم یک روزی یک جایی وسط بیابان به کار کسی آمد. اما باز هم می گویم. از مراعات خسته شده ام.
دیروز از یکی از بچه ها که تازه بیست و سه ساله شده بود پرسیدم: «چه حسی داره بیست و سه ساله شدن؟»
دیدم دارد از دوران تحصیلش می گوید. اینکه نیمکت جلویشان سه تا آدم داشت که الان یکی شان اسپانیا است. یکیشان روسیه و آنیکی هم پس فردا دارد ازدواج می کند. من حسش را خوب درک می کنم. ولی فکر می کنم اینکه چه احساسی داشته باشیم خیلی بستگی به این دارد که خودمان را با کدام نیمکت مقایسه کنیم.
در کلاس زندگی نیمکت هایی هم وجود دارند که در قیاس با آنها وضعیتت چندان هم بد نیست. حتا اگر آن دانش آموز منفور و غریبه ته کلاس باشی.
اواسط پارسال نمیدانم چه شد که یکهو دورم را آدمها گرفتند. با دو سه تا آدم جدید آشنا شدم. و به واسطه آنها با کارهای جدید. پیش خودم خیال کردم دیگر قرار نیست تنهایی را احساس کنم. ولی خیال خوش بود. سه چهار ماهی رفته بود تعطیلات. ما خیال کردیم رفت که دست ازسرمان بردارد. تنهایی را می گویم. امسال ولی هرچقدر که جلوتر آمدیم بیشتر تنها شدم. البته دیگر خیلی برایم مهم نیست چون بعد از یک دوماهی آبغوره گرفتن فهمیدم کاریش نمی شود کرد. مثل حبس می ماند. اگر می خواهی تمام شود فقط باید آنرا بکشی. هرگونه تلاش برای فرار هم فقط حکمت را زیاد می کند. حالا یک خورده آرام و قرار گرفته ام. عصر که میشود میزنم بیرون و میروم کافه مخابرات. اسم کافه مخابرات را خودمان از پارسال رویش گذاشتیم. یک جاییست کنار یک خیابان شلوغ، جلوی مخابرات. یک کمکی تاریک و بی تلاتم. جاییست که در آنجا به قول "جان کونیگ" می توانی در دنیا حضور داشته باشی
بی آنکه نیاز باشد در آن شرکت کنی. می روم آنجا و هندزفری ام را می گذارم و مینشینم یک گوشه ای از کافه مخابرات. کافه ای بدون گارسون. رها شده. مثل حس رها شدگی که دو سال پیش وقتی روی تخت بیمارستان وقتی به هوش آمدم به خاطر اثرات داروی بیهوشی داشتم. حس چیل کردن داشت. حالا درست نمیدانم چیل کردن یعنی چه. دیروز که متین گفت می خواهم بروم یک سه چهار روزی در دل روستا چیل کنم فهمیدم چنین کلمه ای وجود دارد.
گفت یک جورهایی یعنی حس ول شدن و لش کردن و بیخیالی و برای خود بودن.
خلاصه که مرداب دلم فعلن راکد است. نه عاشقم. نه نگرانم. نه از بابت چیزی دلخوری دارم. فعلن بیدار می شوم. پیش خودم یک شهر از حافظ را دارم که می خوانم و میزنم بیرون.
"جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است/هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق"