ساعت شش و نمیدانم چند دقیقه صبح آخرین جمعه مرداد است. هوای توی جاده خنک میزند. آسمان اگرچه ابری نیست اما، ابری خودش را انداخته جلوی خورشید تا خودمان را از آفتاب جاده به سایه های باغ برسانیم.
بعد از چند دقیقه با دل خوش رکاب زدن، میرسیم به سربالایی نفسکُش اول. مثل یاماها ۱۰۰ به روغن سوزی و پِت پِت میافتیم. میاندازیم توی خاکی و باز میرویم. چند ماه پیش یک جای دورافتاده و دست نخورده پیدا کردیم. از همان جا ها که آدم توی اینستاگرام ویدیواش را میبیند و سیو میکند تا بعدن به کسی نشان بدهد و بگوید:
- ایی زندگیه ها…
از چشمه آب برمیدارم. با فرض اینکه به تعداد محدود و به قصد «خوردن، نه بردن» حلال است، دوتا گوجه و چند دانه فلفل هم از زمین بغلی میچینم و مینشینیم به صبحانه خوردن و جمگعی کردن!
با یک موسیقی بیکلام، که کاش میشد نت هایش را برایتان بنویسم و شما هم ببرید بدهید به یک پیانیست تا برایتان بنوازد و نوشتهام را با آن بخوانید.