ویرگول
ورودثبت نام
مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

درخت گردوی کنار نجاری

درختِ گردوی کنار نجاری هر روز با ترس زندگی می‌کند.

هرطور که شده خودش را سبز نگه میدارد؛ مبادا شاخه های خشکش نجار را به فکر بریدن بیاندازد. گردو هایش یک در میان پوچ شده اما شاخ و برگش رنگ دارد. او حالا دیگر درخت گردو نیست. یک شاهد است. شاهد کشتار های دسته جمعی آقای نجار. درخت گردو هر روز رفقایش را می‌بیند که می‌روند داخل و تار و میز و صندلی و دسته تبر در می آیند. درخت ترسی از مرگ خودش ندارد. فقط دلش نمی‌خواهد دسته تبری بشود که بر ریشه یکی‌ مثل خودش فرود می‌آید.

نجار هر روز صبح به پایش آب می‌ریزد.درخت گردو دلش هوری می‌ریزد که مبادا آب دادن نجار، مثل آب دادن قصاب به گوسفند باشد.

.

داستانکداستانکوتاه
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید