ویرگول
ورودثبت نام
مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ساعت پیش

دلتنگم. دلتنگ کسی که نمیدانم کیست.

بی‌قرارم. روز سختی داشتم. صبح زود پارک بوده‌ام. بلافاصله دوش گرفته‌ام. بلافاصله مغازه و راس دوازده خودم را به اداره ارشاد رساندم. دیروز آقای رییس گفته بود فردا ساعت دوازده بیا اداره، کارتو راه بندازم.

نشستم تا بیاید. از آقای جوان یک لیوان آب درخواست کردم. آقای جوان گفت چایی؟

گفتم نه. همان آب لطفن.

تا ساعت ۱۲ و پنجاه دقیقه نشستم. خواستم بلند شوم و بروم. صدایی در سرم گفت: - عجب بابا… مرتیکه پاستیلی، یارو رفته تهران شبو گرفته جلو در رادیو خوابیده تا فقط چندتا هنرمند رو از نزدیک ببینه. اونوقت تو یه ساعت اینجا نشستی خسته شدی؟

مثل اینکه کتاب هایی که خوانده‌ام هرکدام یواش یواش دارند کار خودشان را می‌کنند. روایت هایی که شنیده‌ام. فیلم هایی که دیده‌ام، زیر و بم هایی که مزه مزه کرده‌ام، صحبت هایی که با یکی دوتا رفیق خوب، داشته‌ام، هرکدام در جایی دارند به دادم می‌رسند.

نشتستم تا آقای رییس بیاید. بالاخره آمد. گفت:

_ من که گفتم شما تشریف ببرید اگر هم من نبودم فیلمنامه و درخواستتونو بذارید رو میز، من هروقت رفتم خودم بررسی می‌کنم.

_ گفتم تا اینجا اومدم خود شما رو هم زیارت کنم.

این را برای چاپلوسی نگفتم. همینطوری دیدم قشنگ است و خیلی محترمانه، گفتم حیف است خرج نکنم!

فیلمانه را که دادم گفت:

_ درخواستتو هم نوشتی؟

_ نه.

_ چرا؟

یک چیزی ماستمالی کردم و گفتم. اما واقعیت این بود که نمیدانستم چگونه باید یک درخواست نوشت؟

دوازده سال مدرسه رفته‌ام، اما هیچوقت کسی نیامد تا در این دوازده سال بگوید یک نامه اداری چگونه نوشته می‌شود. یک کاغذ و یک خودکار گرفتم. نشستم یک گوشه و سرچ کردم:

_ چگونه باید یک درخواست اداری نوشت؟

بعد چهار کلام بالا و پایین یک چیزی نوشتم و گذاشتم لای فیلمنامه و تحویل رییس دادم. گفت:

_ برو خبرت می‌کنیم.

پرسیدم کی؟

گفت حالا خبرت می‌کنیم.

من هم آمدم تا خبرم کنند.

نوشتم تا بگویم امروز اینطور گذشت و الان خسته‌ام. نوشتم که صفحه کلیدم تار عنکبوت نبندد. نوشتم تا بگویم بی‌قراری‌ام از کجا آمده!

البته خودم می‌دانم بی قراری‌ام از کجا می‌آید. و تصمیم گرفته‌ام برایش زحمت بکشم! برای رسیدن به ساحل امن آسایش، باید از بلبشوی بی‌قراری ها گذشت.

همجوار با رود بی‌قراری، احساسی در دلم سو سو می‌زند که اینروزها برایم غیرقابل درک است. احساس کمی دلتنگی!

دلتنگم. دلتنگ کسی که نمیدانم کیست و نمیدانم کجاست؟

شاید هم میدانم اما نمیخواهم به زبان بیاورم. هرچه هست دلتنگی‌اش شیرین می‌زند. انگار می‌دانم که خواهد آمد. فقط باید کمی صبر کنم. یا شاید همینجاست. همین دور بر ها. باید سرم را بچرخانم!

.

پ.ن: پرت و پلا نویسی های مغز بی‌تاب من.




روزنوشتهدلتنگی
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید