پیش خودم فکر کردم اگر امشب ننویسم، شاید به فردا نرسم. تا پیش از این نوشته در «ویرگول» برای غریبه ها می نوشتم. حالا از این نوشته به بعد دارم برای غریبه ها و یک آشنا می نویسم!
پریشب داشتم گریه می کردم. به این فکر می کردم که چرا زندگی اینقدر طولانیست؟ که چرا امثال من باید برای تمام شدنش اینقدر صبر کنند؟
دیشب اما در شور و میل به زندگی تا اواخر شب غلت می زدم و داشتم فکر می کردم که چرا اینقدر زندگی کوتاهست.
امشب اما حسم جایی بین این دو قرار گرفته. بعدازظهر امروز تمام سعی خودم را کردم که توی خانه بمانم و تمام بار غروب و خفگی اتاق را تحمل کنم. همین کار را هم کردم. نتیجه اش خوب نشد. فهمیدم آدم توی خانه نشستن نیستم. فهمیدم من از آنهایی ام که باید تمام روز را بیرون از خانه جان بکنند و آخر شب را خسته و لش و خوشحال خودشان را برای یک کاسه چایی به خانه برسانند. (در خراسان شمالی محلی ها به یک استکان چایی می گویند یک کاسه چایی.)
فهمیدم از ساعت پنج پاییز که نور در برابر تاریکی فروکش می کند خیابان های روشن است که من را زنده نگه می دارد. که توی خانه ماندن نفسم را می گیرد.
باید مثل هر روز یک بهانه ای جور کنم و بزنم بیرون. این روزها بهانه هایم کم شده اند. چون آدم های دور و برم کم شده اند. اما بهانه آوردن که بهانه نمی خواهد!
یک بهانه دیگر می آورم. قدم زدن با دیگری نشد، به بهانه خرید یک پنیر لیقوان بیرون می زنم. پنیر لیقوان نشد، از خودم دعوت می کنم که بامن قدم بزند.
حالم ترکیبی از حس تنهایی، گرفتگی، درد زانو، نگرانی از بابت نمی دانم چی و
اشتیاق برای نمی دانم چی است.
احساس می کنم روحم دارد توی قفس این بدن از صبح تا شب خودش را به در و دیوار می زند. گیر کرده ام لای دست و پای خودم. می خواهم از من فرار کند.
می خواهم وقتی فرار کرد با او بروم. دوست ندارم اینجا بمانم.
اما چاره ام چیست؟
که از خود به جایی گریزی نیست...