ویرگول
ورودثبت نام
مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

«صبح یکشنبه در نیوکمپ»

اسب کری خوانی‌ام رام کرده. می گویم شما چهارتا، ما دوتا. بازی را هم شرطی کنید. تو رگ های علی به جای خون، ذوق بردن پمپاژ می شود. رو می کند به من و می گوید:

- سر شام بازی کنیم؟ اکبر جوجه تو معین درباریان.

چهره سید برق می زند. اگر ببازیم، که می بازیم، امشب دور یک میز نشسته ایم و می خندیم. بی آنکه کسی ببیند زیر لب طنزآمیز با خودم می گویم:

- چه باخت شیرینی...

با مخالفت کوروش، شرط مان به تصویب نمی رسد. بازی را سه در مقابل سه شروع می کنیم. بلافاصله گل می خوریم. بلافاصله بعدی. و بلافاصله بعدی. و بلافاصله بعدی. تا به خودمان بیاییم پنج ششتایی گل خورده ایم. با صدتا تبصره و ارفاق، یکی دوتا هم زده ایم.

مثل گربه در یک خیابان شلوغ بی قرارم. صد خودم را گذاشته ام تا کم کاری هم تیمی ها را جبران کنم. تلاش هایم اما به این می ماند که بخواهی با چنگال آب بخوری. نقطه ضعفشان را پیدا می کنم و استراتژی را تغییر می دهم. بیخ گوش کوروش زمزمه می کنم:

- تو برو رو پای سید. منم میرم رو پای علی. اونوقت مجبور میشن پاس بدن به لایت علی که ضعیف ترین بازیکن تیمشونه. بعد با دروازه بان ما تک به تک میشن که گرفتن توپ لایت علی برای نوید کاری نداره. بعد هم ضد حمله میزنیم.

استراتژی مان جواب می دهد. گل های خورده را جبران می کنیم. بازی 9 - 9 می‌شود. آسفالت پارک ملت رنگ نیوکمپ گرفته. باد ساعت هفت صبح تنش را از هیجان به درخت ها می کوبد. صدای تشویق و فحاشی برگ ها گوش ها را پر کرده. صدا به صدا نمی رسد.

توی زمین کُری است که رد و بدل می شود. بازی را نبریم، زبانشان از طول زمین برامان بلند تر است.

گل بعدی را می خوریم. پایم را می گذارم رو وجدانم و می روم بالا. از بالا میزنم به در حاشا و انکار. با هزار آیه و استدلال، یکی یکی حمله هاشان را خنثی می کنم. اما جواب نمی دهد. باد شرافت و صداقت از آن بالا مرا پایین می اندازد. گل آخر را می خوریم. آخرین تلاش های یک کاپیتان شکست خورده، برای نجات تیمش به خسران می انجامد. تمام آمال و آرزو هایش برای ماندن بر روی دریای غرور به کف اقیانوس می نشیند.

از زمین بیرون می رویم. می خندم. برای تیمم هرکاری که می توانستم کردم. باید یازده – یک می‌باختیم. من آدم یازده – نه باختن نیستم. لبخند می زنم.

- تمام انرژیمو گذاشتم کف دستم سید. ولی نشد...

سید می خندد. علی لبخند به لب دارد. راهی نیمکت می شویم. باد آرام و قرار گرفته و بالای درخت های کاج نشسته و دارد به ما نگاه می کن.

توی سرم نیشم باز است و یاد آن جمله می افتم که می‌گوید:

- گاهی وقتها نمی شود که نمی شود که نمی شود.

.


فوتبالیادداشت روزانهروزنوشتهنیوکمپ
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید