من یک مرض بزرگ دارم. مرضی که هرکی با من است را میآزارد. بقیه اینطور نیستند. دوست و رفیق هایم را میبینم، با آدم های زیادی دوست هستند. که نمیشود گفت «آدمهای بد» آنها فقط عادی هستند. بندگان خدا اگر هم گناهکار باشند، تنها گناهشان عادی بودن است. با آنها میآیند و میروند و کاری به کار هم ندارند. یه سری روابط عادی که در آن خبری از تب کردن های زیادی برای یکدیگر نیست. من اما مرض لاعلاجم نمیگذارد آدمهای دورم را به حال خودشان بگذارم. هرکسی چهار روز با من مینشیند میفهمد نباید نوشابه بخورد. نباید سیگار بکشد. نباید زندگیاش را تباه کند. باید فیلم ببیند. فیلم خوب ببیند. باید وقتی ناراحت شد به من زنگ بزند. با من حرف بزند. برای خودش کتاب بخرد. چایی بریزد. امید کوفتیاش را از دست ندهد؛
من نمیتوانم آدمها را همانطور که هستند بپذیرم. من وقتی یک نفر از دور میآید، یک نفر که از دور میآید را نمیبینم. آن کسی که روزی میتواند از دور بیاید را میبینم. (اشاره به رشد و پیشرفت در آن آدم!) شاید برای بقیه مهم نباشد. اما برای من مهم است. مهمتر از مهم. یکجور وسواس است. این مرض من است. و شاید به همین خاطر است که سرجمع سه چهار نفر بیشتر پیدا نشدند که حاضر باشند مرض من را تحمل کنند و هی بگویند«باشه، نگران نباش. انجامش میدیم. تو نگران نباش…»
خلاصهاش اینکه اینروزها همه تلاشم را میکنم تا کسی را نصیحت نکنم. کمی آدمها را به حال خودشان بگذارم. اجازه بدهم سیگار بکشند. موسیقی ناجور گوش کنند. بپوشند. وقتشان را تلف کنند. صبح ها دیر از خواب بلند شوند. و خودشان باشند. خود بدشان. خود خوبشان. هرچه که هستند ، فقط خودشان باشند. اینقدر برای تغییر دادنشان زور نزنم. زوار خودم را در نیاورم تا فلانی از این به بعد بهتر صحبت کند، یا اعتماد به نفسش در جمع برود بالا. هی یادم میرود ولی اینجا مینویسمش که یادم بماند.
زندگی هر بنده و نابندهای که قاتی زندگی من میشود، به من ربطی ندارد. اینکه هرکسی میخواهد چطور با خودش و زندگیاش تا کند، تمام کند، به خودش مربوط میشود.
میشود بود و اهمیتی نداد. حرص نخورد. حرص نداد.
همه ما آدم هستیم. و مثل همهی آدمهای توی دنیا، خر.