.
دیروز یکی از پسر عمه هایم آمد مغازه و دربارهی کار و کارخانه و همکار های عجیبش حرف زد. ما هم که در یک سهشنبهی رو به موت، عوض پول درآوردن، نسسته بودیم و غاز میچراندیم از خدامان بود بیشتر حرف بزند.
گفت سه ماه است کارخانه در هایش را بسته و همه کارگرها بیکار شدهاند. البته نه از آن بیکار هایی که دلتان برایشان بسوزد. از آن بیکار هایی که حقوق میگیرند و بعدازظهر ها ول ول توی پیادهرو های اصلی شهر میچرخند. بعد از رفیقی گفت که ور دل خودش توی کارخانه کار میکند، و هفتهی پیش مسئولان کارخانه، اشتباهی سه میلیارد تومن ریختهاند توی حسابش. بعد طرف زنگ همین پسر عمهی ما زده و قضیه را گفته. پسر عمه ما هم عوض اینکه چهارتا نصیحت درباره حلال خوری و نون بازو خوری و و بقیه اصول تغذیه بگذار در گوشش، نقشه خرید یک اسکانیا قرمز را کشیده و نشستهاند درباره مدل و اینکه بروند و از کجا بخرند حرف زدهاند. بعد سه چهار ساعت هم هرطور که بوده جلدی کارخانه پول را از حساب بیرون کشیده و به روی خودش هم نیاورده. حتا در آن چهار ساعت یک زنگ هم به طرف نزده. مثل اینکه خودش میداند چهجور آدمهایی برایش کار میکنند، و نخواسته زنگ بزند و بگوید:
ما سه میلیارد تومان پول برای شما ریختهام و لطفا دست به آن پول نزنید تا خارجش کنیم.
.
با خودم فکر میکنم بد هم نشد. به خاطر یک خطای انسانی که تهش به هیچجا بر نخورد، یک نفر خوشنام شد. شاید روزی که کارخانهها باز شدند رئیس کارخانه با یک جعبه شیرینی از او تقدیر هم کرد. بالاخره تا کاری انجام نشود، کسی که از نیت کسی با خبر نمیشود. و فقط جلوه روی قضیه به چشم میآید. تازه در آن چهار ساعت حدودا سیصد هزار تومن هم سود آمد روی حسابش. جدای از همهاینها، بالاخره یک آدم عادی، یک رعیت، میلیاردی پول داشتن را تجربه کرد. چهار ساعت غم و دغدغه پول را نداشتن را حس کرد.
فهمید چه حالی دارد. پولداران را نه، اما پولداری را فهمید.
.
#یک_پیاله_خاطره