آخرهای سال ۱۴۰۰ بود که خبر درگذشت استاد به گوشمان رسید و از قضا آن هفته جلسهی انجمن دانشگاه برگزار میشد و قرار بود درباره موضوعات جلد بعدی مجلهی انجمن هم فکری کنیم، نویسندهها و عناوین را بررسی و انتخاب کنیم. باوجود آنکه دقایق آخر بود و موضوعات زودتر باید فرستاده میشد، این پیشنهاد را دادم:«چرا از سایه ننویسیم؟!» جالب بود که همهی اعضا استقبال کردند اما بر سر اینکه چه کسی نویسندگی آن را به عهده میگیرد ساعتی بحث کردیم و دست آخر هم خودم به اتفاق رای اکثریت مسئول نوشتن این مقاله شدم.
شروع کردم یادم میآید یک روز تمام در تکاپوی پروسه مقاله بودم، دقیقا هفت ساعت بدون مکث، تکرار میکنم هفت ساعت بدون مکث نوشتم! احساس میکردم چشمانم به اشک نیاز دارد هم بخاطر محتوای متن هم بخاطر زمان زیادی پلک نزدن؛ منی که تا آن زمان بیشتر از دو الی سه صفحه تولید محتوای تبلیغاتی نکرده بودم حالا باید راجع به استاد مینوشتم. سخت بود آنکه کاری را به شکل موجهی ارائه دهی که هم مناسب مجله دانشگاهی باشد با تمام آن سختگیری ها و محدودیتها همخوانی داشته باشد و هم به عنوان سوگواری درخور روح بزرگ استاد باشد؛ آنهم برای اولین بار دست بر آتش زدن.
حدود یک سال و اندی از انتشار مجله میگذرد و تصمیم گرفتم مقاله ام را بدون سانسور و به طور کامل در این پلتفرم نشر دهم.
سایه را اسطوره اشعار نورانی خطاب میکنم؛ وی همچو خورشیدی بر فراز کوههای عشق، دلتنگیهای محرمانهی عشاق را با زبانی رازگون در رقص فروغ نمایان میکرد. زین پس چه کسی قلم خواهد شد؛ مرهم دلهای سوخته شدن دشوار است.
گرچه سایه! سایه ات بر سر نسل ما آنچنان مستدام نبود اما از ارادت ما به اشعارت کم نمیشود؛ آن کلمههای فراموش نشدنی:(شعری از سایه با اندکی شخصی سازی و تغییرات)
در این سرای بی کسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دل پذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
یادمان هست در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند؛
حتما حکمتی است شاید که در این شبهای بی مهتابِ ما منتی بر دل گذارد، بیاید به خوابمان
هر چه شد، شد حرفی نیست خیالِ دوست، مهتابیست بر سر ویرانههای دل مستانه پای میکوبد
ولیکن این ابر تیرهای که سرتاسر سینه ما را گرفته با هزار سال بارش شبانهروز هم دلمان را وا نمیکند.
.
چه صادقانه و صمیمی سر مشق عشق برایمان نوشتی:(قسمتی از اشعار ایشان)
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست...
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست...
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست...؛
می گفتی اصلا" ذات دوستت دارم محرمانه است.
.
خالصانه ابراز پشیمان کردن آموختیم:
آنکه از جان دوست تر میدارمش
با زبان تلخ میآزارمش
.
تا مردانه درخواست کنیم:
بمان
که عشق به حال من و تو
غبطه خورد...
.
تا از سبک و سیاق زندگی دل سوختگان سر در آوردیم و بیگمان سخت دچارش شدیم:
عاشقان چون زندگی زایندهاند
عاشقان در عاشقان پایندهاند
عشق از جانی به جانی میرود
داستان از جاودانی میرود
جاودان است آن نو دیرینه سال
رفته از جامی به جامی این زلال
مردن عاشق نمیمیراندش
در چراغی تازه میگیراندش
سرنوشت اوست این خود سوختن
شعله گرداندن چراغ افروختن
.
دست آخر هم از دلتنگی به چنین حال و روزی افتادیم:
آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان...
در ادامه سعی دارم شما را در سفری همراه خود کنم.
جالب است که چه اشعار ابتهاج به گوشتان خورده باشد چه نخورده باشد چه علاقهمند باشید چه نه
اولین سوالی که ذهنتان را درگیر میکند این است:«چرا سایه؟»
شوهنگ ابتهاج در خطوط شکسته ی سیاه و سفید میتوانست چیزی فراتر ببیند، رنگ ببیند، روح واژگان را حس کند برای همین سایه را برگزید و چنین تفسیر کرد:
«به گمان من در کلمه سایه یک مقدار آرامش و خجالتی بودن و فروتنی و بی آزار بودن هست؛ اینها برای من جالب بود و با طبیعت من میساخت.
خود کلمه سایه از نظر حروف الفبا حروف نرم بدون ادعایی است. در آن نوعی افسوس است و ذات معنای این کلمه، نوعی افتادگی دارد در مقابل خشونت و حتی میشود گفت وقاحت.»
سایه اشعار خود را در سنین جوانی به واژگان تسلیم کرد. او علاقه آنچنانی به درس و اینها نداشت اگر چه هوش عجیبی داشت طوری که با خواندن یک شعر محال بود بار دوم آن را از بر نخواند برای قالب اشعارش به شعرهای نیمایی گریزی زد اما با روحیاتش سازگار نبود و به سمت غزل سرایی جذب شد.
در همان سالهایی که سرچشمه اشعارش بدنبال مسیری برای آغاز بود سایه دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد این عشق دوران جوانی شکوفههای اشعاری عاشقانه را در آن ایام زد و بعدها شعر کاروان را در دوران جنگ و بحران سرود که به همان روابط عاشقانهاش اشاره داشت:(قسمتی از این اشعار)
دیرست، گالیا ! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ... آه
این هم حکایتی ست
اما درین زمانه که درمانده ، هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست...
از زبان سایه:
«پس از انقلاب زندانی بودم؛ ترانه "ایران ای سرای امید" در زندان پخش شد، زدم زیر گریه
یکی پرسید چرا گریه میکنی؟
گفتم : شاعر این ترانه منم.»
تا چند حساب بود و نابود کنم ؟
وقت است که با اینهمه بدرود کنم
از آزادی بهره ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم !
شاعر وطندوست در جریان بازداشت چهرههای حزب توده، زودتر از دیگران خلاص شد و کار به حکم و اعتراف نرسید. در جریان آزادی او درخواستهای شهریار تیر را درست در هدف رها کرده بودند. از زبان سایه:«اون وقتی که من زندان بودم شهریار نامهای به
آقای خامنه ای نوشت. کسی که اون نامه رو به آقای خامنهای رسوند برام تعریف کرد که شهریار نوشت که از وقتی شما سایه رو زندانی کردید فرشتهها بر عرش الهی گریه میکنند. من با سایه زندگی کردم. باید درست باشه این حرف چون یه روز منو صدا کردن و گفتن بساطتو جمع کن و بدون محاکمه آزاد شدم.»
البته سایه در بیان خاطراتش میگفت:
«عضو حزب توده نبودم، اما همیشه سوسیالیست بودم و به تودهایها احترام میگذاشتم و رفیق آنها بودم و با آنها همعقیده بودم.»
ایران ایسرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است
ای ایران! غمت مرساد!
جاویدان شکوه تو باد!
این شعر اولین بار با تنین دلنشین یار دیرین سایه، استاد محمدرضا شجریان، خواندهشد.
که البته این همکاری تنها همکای آنها نبود.
ابتهاج در وصف شجریان به شعری از حافظ اشعاره کرد:
«هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بینظر نکردـ»
در دوستی آن دو ارادت خاصی نمایان بود.
حالا که گل سخن از دوستی جاری شده و نام شهریار هم آوردیم بگذارید نگاهی بر شعر شهریار در جواب «تا اشارات نظر» که ابتهاج به وی تقدیم کردهبود هم بیاندازیم:
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
اینهمه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
ای مرغ گرفتار
بمانی و ببینی آن روز همایون
که به عالم قفسی نیست...
.
میبینم من
آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را...
.
در همان زندان بود که دلتنگ درخت ارغوان خانه خود بود و سرود:
ارغوان شاخه همخون جدا ماند من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست، از بهاران خبرم نیست
آن چه میبینم دیوار است....
خانه ابتهاج مربوط به اوایل دوره پهلوی دوم و در تهران، خیابان فردوسی به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسید. ثبت خانه ارغوان در لیست سازمان میراث فرهنگی به دلیل وجود درخت ارغوانی بود که هوشنگ ابتهاج شعر معروف (ارغوان) خود را برای آن گفته بود.
به گفته ابتهاج، زمانی که او خانه را خریده درخت ظاهراً خشکیدهای در حیاط خانه بوده که برخی پیشنهاد دادهاند که او درخت را قطع کند، ولی ابتهاج در عوض از درخت مراقبت کرد و درخت دوباره جان گرفت.
سایه خاطرهای را نقل کرد در زمان فروش خانه، به دلیل مهاجرت از ایران پس از آنکه چشمش به درخت افتاد، از آن خجالت کشیده و سوی دیگری نگاه کرده است.
او در کتاب خاطرات پیر پرنیان اندیش از عشقش به این درخت نوشته است.
ارغوان میبینی؟
به تماشاگه ویرانی ما آمده اند...
مانده ایم تا ببینیم نبودن را
آخر قصه شنودن را
پشت این پنجره ی بسته هنوز
عطر آواز بنان مانده است
شهریار اینجا
شعر نقاشش را خوانده است
آن شب افشاری
با کسایی و قوامی و ادیب
تا قرایی و فرود
وان درآمد از اوج
شجریان، لطفی
چه شبی بود، دریغ
زندگی روی از این غمکده گردانیده است
ارغوان
در و دیوار غریب افتاده چه تماشا دارد؟
راندگان دل نهاده با وطن
ماندگان غربت طاقت شکن
سينه ميجوشد ز درد بي زبان
اي نوايِ بي نوا، ني را بخوان!
نی خبر درد ز درد اشتیاق
سینه های شرحه شرحه از فراق
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
.
چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
میلاد عظیمی میگفت:«سایه نگران مرگ در غربت» است. نه نگران خود مرگ، بلکه نگران مرگ در غربت و در شعری با همین عنوان آورده است:
احساس میکنم خاکم، در این مغاک، غریبه است...
آرى بنفشههای لب جوی
اینجا زبان زمزمه آب را نمیدانند...
.
سالها غریبانه زندگی میکرد و یاد ایران و عشق ایران همچنان در شعر او موج میزند:
در نهانخانه جان جای گرفته است
چنان که به دل میگذرد گاه که من خود آنم گفتم این کیست که پیوسته مرا میخواند
خنده زد از بن جانم که منم، ایرانم
گفتم ای جان و جهان، چشم و چراغ دل من
من همان عاشق دیرینه جان افشانم
به هوای تو جهان گرد سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایه سرگردانم
.
او شعر یگانگی را سرود که تنها با تحلیل آن کتابی میتوان نوشت:
بر گرد گور تازه جمعی سوگواران است
دیگر کسی اینجا نمیپرسد
این خفته در خاک از کجا و از کدامان است؟
میدانند
او فرزند «ایران» است...
و بالاخره خستگیش از روزگار کار دستمان داد بدیسان سایه دلتنگ برای غروبی شد.
روزگار عجیبی شده است
حتی وقتی میخندیم،
منظورمان چیز دیگریست،
وقتی همه چیز خوب است میترسیم!
ما به لنگیدن یک جای کار عادت کرده ایم
.
عجب مردمی داریم...،
نه دردت را میفهمند
و نه حرفت را،
با این حال باب دلشان
در موردت قضاوت میکنند!
.
صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصهی ما میترکد سنگ صبور
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور
تو عجب تنگه ی عابر کشی ای معبر عشق
که به جز کشتهی عاشق نکند از تو عبور
.
شب فرو میافتاد
به درون آمدم و
پنجرهها را بستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه
تنها، تنها
غم عالم به دلم ریخته بود...
در یک مصاحبه داشت که میگفت:
«همه دوستای من فوت شدن و من تنها موندم
منم دلم میخواد که زنده نباشم.»
قسمتی از شعر صید تازه:
گفتمش: اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت: ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت: لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا برخاستم
بوسیدمش
استاد در توضیح واژه تاسیان گفت:
«حالتی است که در اولین غروب پس از رفتن یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد.
همچنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است، تاسیان مینامیم. من خود تاسیانم، منی که از من رفته هرگز برنمیگرده و هر روز انگار روز اول رفتنشه.»
دوست دارم از قلم خوده سایه برایش بنویسم:
«من نمیدانستم معنی هرگز را، تو چرا باز نگشتی دیگر...»
شاید بهانه ی خوبی نبود نوشدارو بعد از مرگ سهراب حالا که اسیر تاسیان ایشان شده ایم...
مرگ و زندگی از دید سایه:
«آدمها دارن حرص میزنن برای زنده بودن این در اختیار خودشون نیست، به قول خیام با هفت هزار سالگان در سر به سریم.
شما تا زندهای با مرگ رو به رو نمیشی، موقعی مرگ هست که زنده نیستی اصلا نمیدونی مرگ یعنی چی از چی! میترسین از چیزی که هرگز نمیتونه اتفاق بیوفته.»
این اواخر میگفت: «دلم میخواهد کنار درخت ارغوانم دفن شوم.»
او اواخر عمر به نزدیکانش و دخترش یلدا بارها گفته بود مایل است در ایران و در کنار درخت ارغوان به خاک سپرده شود.
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
.
.
.
ما به مقصد رسیدیم و دفتر تا قیامت بسته شد؛ یاد و خاطر ایشان گرامی و همیشگی باد.