یکی از اولین خاطراتم تصویری از خودم و پدرم در یک روز سرد و روشن است ،در حالیکه دستش را گرفته ام و نگاهم به دسته پراکنده ای از موجوداتی سیاه رنگ در آسمان است .
با دستم اسمان را نشانش می دهم ،و جویای هویتشان می شوم .
به خاطر می اورم،که پدرم گفت”:اینا پرستوان پاییز شده و دارند کوچ می کنند."
درهمان سال ها باز هم دیدمشان. اما هربار انگار تعدادشان کمتر می شد.انگار پیراهن مشکی رنگی باشند،که با هربار شستن آب می رود.
عاشقشان بودم.عاشق شکلی که آسمان را رنگ می کردند و زندگی ای که با خود به همراه می اوردند.
برایم پیام آور باران مهرماه وشادی فروردین بودند.
هرچند که آن ها هیچ وقت مرا نشناختند.ونفهمیدند که با اشتیاقی که یک نوجوان،به خواننده محبوبش نگاه می کند نظاره گرشان هستم.
نمی دانم دقیقا چه سالی بود.
چند پاییز ویا بهار ازعمرم می گذشت.
اما یک روز، دوستان قدیمی ام را گم کردم.
بعد از آن، حضور پرستو ها دررویاهای کودکانه و کتاب های دوران دبستان خلاصه شد.
دلیل برنگشتنشان را درست نمی دانم،اما حدس می زنم یکی از همین قصه های غم انگیز زیست محیطی بوده باشد.
کم کم در کشاکش نوجوانی و درس و کتاب پرندگان آزاد ومسافرم را فراموش کردم.
این روزها اما دوباره به یادشان می افتم .
روزهایی که غم دنیایم را مچاله می کند.
زمانیکه دل و ذهنم از خواستن صرف پر می شود و هیچ رسیدنی ارامش نمی کند.
وقت هایی که حس می کنم ،یک قدم به ادم بزرگ شدن نزدیک می شوم.
هر لحظه و هر ثانیه ای که می فهمم خوشبختی بی چون و چرا و رنگارنگ کودکی در حال ناپدید شدن است.
عجیب به یاد پرستو ها میافتم.
به یاد ان ها و تمامی حیواناتی که از یک روزی دیگر به میعادگاهشان با کودکی بازنگشتند.
و با خواندن هر خبرتلخ از محیط زیست دلم به درد می آید.
برای من شنیدن خبر مرگ هر جاندار ، خشک شدن هررودخانه وسوختن هر جنگل به معنی جای کمتری برای جانوران و زندگی سخت تری برای رویاهاست.
از من اگر می پرسید بین غم و اندوهی که سرزمینمان را گرفته و فجایعی که زمینمان را در خود فروبرده کم ارتباطی نیست.
من بعید می دانم در شهر وروستایی که درنا و قمری وپرستو تاب زندگی نیاورند،جایی برای "پرنده کوچک خوشبختی " باشد.