ملیکا موحد
ملیکا موحد
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

سال‌ها در اتاق انتظار

?

دیوارهای مطب کم‌نور و شلوغ دکتر "ن" پر بود از عکس‌های قاب‌‌ شده‌ از نوزادهای چشم‌رنگی.
دور تا دور صندلی‌های فلزی با روکش ‌های سیاه رنگ چیده بودند. روکش‌های نازک و تیره‌ی صندلی‌ها جابه‌جا پاره شده‌بود و اسفنج زرد رنگ از لای درز‌ها بیرون افتاده‌بود.
مطب همیشه شلوغ بود. دور تا دور روی صندلی‌های قدیمی و کنار دیوارهای رنگ‌پریده، پر بود از پدر و مادر‌های بچه به بغل.
طبق ساعت اختراعی اون دورانم، هر بار سال‌ها و سال‌ها برای رفتن به داخل مطب صبر می‌کردیم. باید تکیه می‌دادم به زانو‌های بابا و بچه‌های غرغروی هم‌قد خودم یا نوزاد‌های ساکتِ پیچیده لای پتو‌های کم‌رنگ رو نگاه می‌کردم که می‌رفتن داخل مطب و با لبخندهای بزرگ و جایزه‌های دکتر بیرون می‌اومدن.
مطب دکتر ، میعادگاه جایزه‌ها بود. جایی‌که تمام مشقتی که برای بلعیدن تکه‌های گوشت داخل بشقاب و نخوردن یخمک‌های رنگی تحمل می‌کردی به نتیجه می‌رسید.
"یک‌سانت بلندتر شده."
"خس‌خس سینه‌اش کمتر شده."
کلمه‌ها مثل آب‌نبات‌های رنگی از میان مکالمه مامان‌بابا و پزشک بیرون می‌پریدند. سر می‌خوردند درون کام من.
من باعث افتخار خودم بودم. الهه‌ی لاغر و موفرفریِ پرهیز و تلاش.
مطب دکتر "ن" معبد من بود.

خاطرهکودکی
"مثل کلاغ های دم غروب هیچ جا نیستم. فقط گاهی یکی از پرهایم می افتد"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید