صبح که بیدار شدم هیچ چیزی یادم نمیاومد… هرچی تلاش کردم، فایده نداشت. فقط یه حس مبهم و تاریک توی وجودم بود. انگار دیشب خوابی دیده بودم… خوابی که مطمئن نیستم چی بود، ولی یه چیزی ته دلم میگفت درمورد کسی بود… کسی که دیگه توی زندگیم نیست. یه حس گنگ و خفهکننده داشتم، و وقتی چشمهامو باز کردم انگار سبک شده بودم… مثل کسی که سالها منتظر یه خواب باشه و بالاخره ببینتش. ولی از طرفی هم، یه کلافگی عجیب بهم فشار میآورد از اینکه اون خواب لعنتی یادم نمیاد...
قرصامو چند روزه نخوردم… چون باعث میشدن شب تا صبح از فکر منفجر بشم و حتی یه لحظه خواب به چشمم نیاد. رفتم آشپزخونه، چشمم خورد به اون همه ظرف نشسته، به کارای نکردهای که مثل یه کوه جلوی روم بود. همونجا با خودم فکر کردم کاش فقط امروز یه نفر بود، فقط همین یه روز، که همهچی رو بهجای من هندل کنه… ولی نبود، هیچوقت نبوده، هیچوقت نیست… با هر زحمتی بود یه چیزی واسه خوردن درست کردم، و حالا رسیدم به راند دوم یا سوم غذام…

این روزا همهچی قاطی شده… هم گرسنهام، هم خودخور. گاهی تا مرز جنون غذا میخورم و گاهی اینقدر فکر میکنم که حس میکنم مغزم داره خونریزی میکنه… قبلاً از همهچی حرف میزدم، دلم میخواست بشنوم و بگم. ولی الان؟ حتی وقتی لازمه چیزی بگم، یهو پاشم میرم… یهسری خاطرهها مدام توی ذهنم تکرار میشن، مثل فیلمی که دکمهی توقف نداره. احساس میکنم بعد از یک سال و چهار ماه، تازه الان ضربهی اصلی رو خوردم… تازه الان دارم له میشم.
مدام چهرهی کسی رو میبینم که باعث همهی این زخمها و اتفاقاته. چند وقت پیش فهمیدم پروندهی بستهی دادگاه دوباره باز شده… ورق برگشته. این بار من برنده شده بودم، اما روحم… روحم دیگه توان دیدنشو نداشت. نمیتونستم دوباره چشمم توی چشم اون بیفته. برای همین بیخیال تمام تلاش یکسالهم شدم، همهچی رو گذاشتم و خودمو انتخاب کردم… شاید تصمیمم اشتباه باشه، ولی این دفعه میخوام فقط خودمو نجات بدم…
چند وقت پیش کابوسام دوباره برگشته بودن. همونا که بارها خفم کرده بودن… اما حداقلش اینه که اون شخص هیچوقت دیگه توی زندگیم نیست. از این شهر میره و برای همیشه محو میشه…
دیروز با بابا رفتیم کافه. وسط حرفام گفتم: «حالم خوب نیست…» سعی کرد آرومم کنه، گفت فکر کردن به آینده همیشه هست، همه دارن…
حرفشو نصفه قطع کردم. گفتم: «بحث آینده نیست بابا… بحث گذشتهس. حس میکنم بعد از این همه زخم و درگیری، بعد از این همه درد، دارم تغییر میکنم. انگار ذاتم عوض میشه. دارم بد میشم بابا…»
بعد از همهی این اتفاقات… من دیگه خودمو نمیشناسم. انگار دارم ذرهذره محو میشم، انگار دارم تبدیل به کسی میشم که هیچوقت نمیخواستم باشم… و این ترسناک ترین چیز دنیاست...
متن بعدی یک هفته قبل نوشته شده:
الان که دارم این جملات رو مینویسم،دقیقا نمیدونم که قراره از چی شروع بشه و به چی بکشونمش اما خب ترجیح دادم بنویسم،بنویسم از خودم،از ملیکای پر انرژی ای که این روزا یه مقدار کم آورده،میدونمم که معمولا اطرافیانم فک میکنن من قوی ام و همیشه میتونم بی سرو صدا تیکه پاره هامو به هم وصل کنم و پناهی ای رو باشم که کسی برام پناه نبود...
راستش این دنیا، این دردا و اتفاقات لالم کرده، شیش ماه از اخرین نوشتم میگذره، امشب حالم تقربیا افتضاح بود، حالم بد بود و واقعا احساس کردم که دارم هر ثانیه خفه میشم، معمولا میگن من ادم قوی ای هستم، اما نیستم، کم اوردم، من خیلی خستم، من درمونده، تنها، بی پناه، و پر از شکستم، حالم خوب نیست...
اصلا خوب نیست
متاسفانه مدام فکرای شومی میاد تو ذهنم و هر بار سعی میکنم ازش فرار کنم اما میدونم که دیگه نمیتونم، وصله ی امیدم به مو رسیدع و دارع پاره میشه، سوتو کورو تنها ی گوشه اتاقم ساعت حدودا2 عه و فک میکنم این شدت غم منو به صبح نمیرسونه....!
دارم نابود میشم... نمیدونم یه چه زبونی باید گفت؛ همیشه سعی کردم بین نوشته هام یه سرپوشی بزارم رو غمام که بگم من میتونم...
الان صادقانه میگم...
متاسفانه دیگه نمیتونم، ادامه دادن برام طاقت فرسا شده، دلم داره میترکه لطفا نجاتم بدین..
ت