صبح کمی برف بارید و قطع شد و باری دیگر بارید، برف مثل باران صدا ندارد، سکوتت را دوست دارم ای برف! چیزی هنوز پیدا نکرده ام بی ارزش تر از حرف! روزی می رسد که دلتان برای همین اطراف ِ تکراری تنگ می شود، درست روزی که زندگی تبدیل به مرگ می شود.
غمگین است اما حقیقتی بیش نیست؛ سرد است ولی نمیدانم چرا سوی چشمانم را گرم میکند این سپیدی آخ چه تضاد دردناکیست میان روز برفی سفیدی که تنها برای من یاد آور سیاهیست...
حال از آسمان برف میبارد اما چشمانم بارانیست،آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف …
دلتنگ تو هستم ، به شانه ام میزنی تا دلتنگیم را تکانده باشی ! به چه دلخوش کرده ای ؟ تکاندن برف از شانه آدم برفی ؟
نبار