ویرگول
ورودثبت نام
ملیکا اجابتی
ملیکا اجابتی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

تنهایی با کلمات

تنهایی طلب می‌کنم و شلوغی تنها چیزی‌ست که نصیبم می‌شود. ازدحام. سر و صدا. حرف. آدم‌ها.

ولی من کلمات را برای تنهایی انتخاب می‌کنم. با کلمات می‌شود تنها بود. با کلماتی که می‌نویسم تنها می‌شوم. با کلماتی که می‌خوانم تنها می‌شوم. با کلماتی که متصور می‌شوم.

تصور می‌کنم در یک جزیره‌ی زیبای ناشناخته هستم. هوا شرجی و گرم است اما تابش آفتاب بر پوستم را پذیرا می‌شوم. پاهایم را بر شن‌های داغ ساحل می‌گذارم. کف پایم کمی می‌سوزد اما اهمیتی نمی‌دهم. کم‌کم جلو می‌روم. دریایی آبی و کمی مواج می‌بینم. بوی دریا را حس می‌کنم. مردم را می‌بینم ولی نمی‌خواهم نگاه‌شان کنم. می‌خواهم فقط دریا را نگاه کنم. جلوتر می‌روم. باد از سوی دریا مرا در آغوش می‌گیرد. نسیمی ولرم. زیراندازی پهن می‌کنم و رویش می‌نشینم. کتابی که نیمه خوانده‌ام را باز می‌کنم و باز هم با کلمات تنها می‌شوم.

می‌خوانم و می‌نویسم. آفتاب پایین و پایین‌تر می‌آید اما من کلمات و دریا را رها نمی‌کنم. حالا که خورشید می‌خواهد با افق عشق‌بازی کند، من هم بلند می‌شوم و به سمت دریا قدم برمی‌دارم. آرام آرام. شن‌ها را بیش از هر زمانی حس می‌کنم تا به موجی برسم که به سمت پاهایم دست دراز می‌کند. آب دریا پوستم را نوازش می‌کند و کف‌هایش را برایم به جا می‌گذارد. جلو و جلوتر می‌روم. موج ها محکم‌تر به سمتم می‌آیند. خورشید دارد افق را تنها می‌گذارد. می‌رود که در پس دریا پنهان شود. او از ابتدا عاشق بودن را خوب نیاموخته بود. حالا دارد می‌رود تا ماه افق را از این فراق دلداری دهد.

بعد از کمی دیدن، بوییدن و حس‌کردن دریا، به سمت ساحل می‌روم. هوا رو به تاریکی می‌رود. کمی دیگر به تماشا می‌نشینم و حالا وقت برگشت است. بازگشت به کجا؟ نمی‌دانم.

شاید به واقعیت. خیال‌پردازی رو به اتمام است. از تصوراتم پا به خانه می‌گذارم. بوی لوبیاپلو می‌آید. در تهران خشک، زیر باد کولر نشسته‌ام. مامان صدایم می‌کند. نه دریایی هست نه غروبی. نه موج. نه افق. نه جزیره.

من با کلمات تنها بوده‌ام. با کلمات به جزیره رفته بودم. با کلمات پاهایم دریا و شن‌ها را لمس کرد. با کلمات توانستم از خانه‌ای که نمی‌خواستم در آن باشم به جزیره‌ای که می‌خواستم آن‌جا باشم، بروم.

هنگامی که همه‌چیز خسته‌کننده به نظر می‌رسد، وقتی چیزهایی در این لحظات هست که با تمام وجود نمی‌خواهی، چه چیزی بهتر از تصور کردن؟ چه چیزی بهتر از خیال؟ چه چیزی بهتر از کلمات؟

تو آزادی بهترین‌ها را تصور کنی و لذت ببری. همانی که می‌خواهی، گویی در این لحظات اتفاق می‌افتند. همین حالا. همین‌قدر نزدیک. کافی‌ست دستت را دراز کنی و دکمه‌های کیبورد را فشار دهی تا کلمات تو را با خود ببرند. دهی تا کلمات تو را با خود ببرند.

ملیکا اجابتی

کلماتنوشتننویسندگیخیالتنهایی
می‌نویسم و می‌خوانم تا در اقیانوس زندگی غرق نشوم. سایت: melikaejabati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید