این روزها موجود چسبناکی را در سرم احساس میکنم به نام اضطراب!
مدام نگران همه چیز میشوم. نمیدانم بقیه در طول روز و یا زندگیشان چقدر احساس چسبندهی اضطراب را تجربه میکنند اما میتوانم بگویم من از آن آدمها هستم که این موجود چسبناک مرا در آغوش گرفته و مثل اینکه جایش خیلی راحت است!
زمانی که نگرانم دائم اینگونه جملات در ذهنم شکل میگیرند.
نکند اینطور شود؟
اگر نتوانم؟
نکند نشود؟
نکند نتوانم؟
ریشهی بیشتر نگرانیهایم را در احساس نتوانستن در آینده میبینم. گویی کمی خودم را دست کم میگیرم. یا شاید خودم را فراموش میکنم. فراموش میکنم که در گذشته چقدر تلاش کردم و بالاخره توانستم.
با نوشتن به خودم یادآوری میکنم که ملیکا خودت را دست کم نگیر. بیا و دستآوردهای اخیرت را بنویس. آن وقت شروع میکنم ریز و درشت کارهایی که انجام دادهام را مینویسم.
مثل همین حالا که تابستان دارد تمام میشود و من دو مدل نگرانی دارم. یکی اینکه تعطیلاتم به عنوان یک معلم رو به اتمام است و احساس میکنم آنقدر که باید خوش نگذرانده و از تابستان استفاده نکردهام.
دومی هم مربوط به شروع مدرسه است و جملهی لعنتی وای اگر نتوانم؟ وای اگر خوب نباشم؟
من هم برای ریشهکن کردن و یا حداقل کاهش این صداهای آزاردهندهی درونی، شروع به نوشتن لیست کارهایی که از خردادماه تا به حال انجام داده یا به دست آوردهام، میکنم. با دیدنش نفس عمیقی میکشم. بیشترشان مربوط به یادگیریاند. و کارهایی برای اهمیت دادن به روح و جسمم. از نوشتن و کتاب خواندن و ساز زدن بگیر تا چکاپ و آزمایش و دکتر. مام
به این چهار ماه نگاه میکنم. چشمانم برق میزند. حسی در من ایستاده خودم را تشویق میکند. صدای تشویقش گوشهایم را پر میکند تا "اگر نتوانم"هایم را نشنوم.
من قبلن بارها توانستهام. پس اینبار هم میتوانم.
من، تو و همهی ما بارها توانستهایم. پس اینبار هم میتوانیم.
پ.ن: دربارهی کاهش مدل دوم نگرانیام مدتی پیش متنی منتشر کردم که میتوانید در اینجا بخوانید.