دختر معلم بود. پسر هم معلم بود. دختر اهل کتاب و فیلم و نوشتن بود. پسر نه اهل کتاب بود نه نوشتن، فقط کمی فیلم تماشا میکرد. دختر قشنگ حرف میزد. پسر هم قشنگ حرف میزد. دختر متن مینوشت. پسر دوست داشت که دختر متنهایش را برایش بخواند.
دختر میگفت متن را میفرستم که خودت بخوانی.
پسر میگفت با لحن نویسنده خوانده شود بهتر است.
دختر میخواند و برایش میفرستاد. پسر دختر را تحسین میکرد. دختر احساس ارزشمندی میکرد.
پسر میپرسید چه کتابی میخوانی؟ دختر سیر تا پیاز کتاب را تعریف میکرد. پسر گوش میکرد. دختر دربارهی کتابها ساعتها حرف میزد.
پسر میگفت کتاب نمیخواند اما دوست دارد گوش دهد.
دختر میگفت خب کتاب صوتی گوش بده.
پسر میگفت نه، دوست دارم تو برایم کتاب بخوانی.
دختر میخندید. میگفت مگر من گویندهام. بلد نیستم چطور بخوانم.
پسر میگفت هر طور راحتی بخوان. من گوش میدهم.
دختر قبول میکرد.
پسر میپرسید چه کتابی میخوانی؟
دختر میگفت باید کتاب نازکی باشد که طول نکشد. من کیمیاگر را انتخاب میکنم.
پسر میگفت قبول است.
دختر هر وقت میتوانست کتاب میخواند و ضبط میکرد. پسر هر وقت میتوانست گوش میکرد.
دختر تا صفحهی سی و هشت خوانده بود. پسر هم تا همین نزدیکیها گوش کرده بود. دختر ناراحت بود. پسر سکوت کرده بود. ذهن دختر بهم ریخته بود. پسر سکوت کرده بود. دختر شک کرده بود. پسر انکار کرده بود. دختر بدبین شده بود. پسر انکار کرده بود. دختر نوشته بود و برای پسر خوانده بود. پسر به خیانتش اعتراف کرده بود. دختر گریه کرده بود. پسر توجیه کرده بود. دختر حرف زده بود شاید هم فحش داده بود. پسر انگار عوض شده بود یا شاید واقعی شده بود. دختر منجمد شده بود. پسر خزعبل به هم بافته بود. دختر خداحافظی کرده بود. پسر هم خداحافظی کرده بود.
دختر غمگین شده بود. پسر دیگر وجود نداشت. دختر خیلی غمگین شده بود. پسر رفته بود. دختر هیچ وقت کیمیاگر را کامل نخوانده بود. پسر هیچ وقت کیمیاگر را کامل گوش نداده بود. دختر نوشته بود. پسر دیگر نبود. دختر نوشته بود و باور کرده بود که پسر دیگر نیست. دختر کتاب خوانده بود. دختر فیلم دیده بود. دختر نوشته بود و نوشته بود. دختر گریه کرده بود. دختر خشمگین شده بود. دختر بلند شده بود. دختر قوی مانده بود.
دختر به تنهایی کیمیاگر را تا پایان خوانده بود و فکر کرده بود پسر آن فایلها را واقعا گوش کرده بود؟
ملیکا اجابتی