ملیسا
ملیسا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستان اولین داستان من

اولین بار که نوشتم هشت سالم بود. یک تابستان گرم بود و شرجی هوا و نق‌هایم از بی‌حوصلگی، مادرم را کلافه می‌کرد. من را فرستاد کانون پرورش فکری کودکان. کانون نزدیک خانه‌مان بود. وسط باغ محتشم. پیاده رفتم آنجا. آن موقع‌ها مادرها کمتر نگران بودند و انگار رد شدن از خیابان و وارد شدن در یک جمع غریبه برای بچه ها آسان‌تر بود و نیازی به همراه نداشت. رفتم جلوی میز ثبت نام. گفتم می‌خواهم بیایم اینجا، اسمم را پرسید. مجانی بود و کاغذ بازی خاصی نداشت. همان موقع کلاس داشت شروع می‌شد. رفتم تو. یک سالن بزرگ بود که حدود صد تا بچه روی زمینی که موکت شده بود نشسته بودند. صندل سفیدم که یک گل چهارپر داشت را در آوردم. نمی‌دانستم چه کارش کنم. گرفتمش توی بغلم و یک گوشه برای خودم پیدا کردم که بنشینم. یک عالمه دختر هم سن و سال من آنجا بودند. خوشگل با موهای شانه کرده و فکل زده. با دامن‌های چین چین. آن وقتها نمی‌توانستم با بچه‌هایی که دامن کوتاه چین چین می‌پوشیدند حرف بزنم. فکر می‌کردم لابد آن‌ها با منی که شلوار جین می‌پوشم دوست نمی‌شوند. با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. معلوم بود که از اول تابستان آمده‌اند آنجا و حالا با هم حسابی دوست شده‌اند. مربی داشت می‌گفت که چطور با مقوا و عکس رادیولوژی یک عینک آفتابی بسازیم تا بتوانیم خورشید گرفتگی را ببینیم. همه مقوا و عکس رادیولوژی و چسب و قیچی آورده بودند و شروع کردند به ساختن. من چیزی همراهم نبود. اما نمی‌توانستم بیکار بنشینم. می‌ترسیدم دعوایم کنند. بچه ها را نگاه کردم و از بینشان یک دختر عینکی موفرفری زشت را انتخاب کردم و رفتم نزدیکش. گزینه مناسبی برای دوستی به نظر می‌رسید. بی اینکه حرفی بزنم گوشه مقوا را برایش نگه داشتم تا راحت‌تر بتواند شکل یک عینک را رویش بکشد. سرش را بلند کرد و لبخند زد. عینک‌هایشان را که ساختند نوبت رسید به آواز و یک سرود دسته جمعی که تا حالا نشنیده بودم را باهم خواندند. لب می‌زدم تا کسی متوجه نشود که من از آن‌ها نیستم. بعد از سرود مربی گفت که یک داستان بنویسید. یک داستان کوتاه از هر چیزی که دوست دارید. دوستم کاغذش را نصف کرد و مداد رنگی بنفشش را داد تا من هم بنویسم. زودتر از همه تمامش کردم. توی داستانم رفته بودم مغازه آقا شاپور که بیسکوییت ترد نمکی بخرم. بیست تومنی داده بودم بهش، فکر کرده بود که دو تومنی‌ست و بیسکوییت را بهم نداده بود. رفتم یک دو تومنی آوردم تا فرقش را نشانش دهم. آخرش با لبخند به اشتباهش پی برده و بیسکوییتم را داده بود.

همه‌ش را از خودم درآورده بودم. اصلا من هیچ وقت مغازه آقا شاپور نمیرفتم. همیشه پول توجیبیم را توی بقالی آقای حاجتی خرج میکردم. اما بین این همه دختر دامن پوش باید آبروداری می‌کردم. به خاطر همین از مغازه بزرگ‌تر و قشنگ‌تر آقا شاپور نوشتم.

داستانم را چند بار خواندم و دادم به مربی. وقت که تمام شد و همه برگه هایشان را دادند مربی گفت که وقت کم است و فقط دو تا از داستان‌ها که بهترند را می‌خواند و شروع کردن به خواندن داستان مغازه آقای شاپور. با دهان باز نگاهش می‌کردم. از کلمه‌هایم که می‌خواند خجالت می‌کشیدم. بدتر از همه وقتی بود که نامم را خواند و گفت بلند شوم. با شلوار جینم بلند شدم. گفت بچه‌ها براش دست بزنید. دخترها با دامن‌های چین چینشان با دست‌های خوشگل لاک زده و برق النگوهایشان برایم دست زدند. زود نشستم. رویم نمیشد حتی به دوستم نگاه کنم. تا آخر کلاس بازی مورچه‌ها و آشغال‌های روی موکت را تماشا کردم و کلاس که تمام شد فرار کردم خانه. بقیه‌ی تابستان حرفی از سر رفتن حوصله نزدم تا دوباره پایم به آنجا کشیده نشود.

حالا سی سالم است و هنوز شلوار جین می‌پوشم و وقت نوشتن روی کیبورد انگشتهایم را می‌بینم که لاک‌‌هایش همیشه‌ی خدا لب پر و رنگ پریده است. می‌خواهم از بقالی کوچک آقای حاجتی بنویسم.



پ.ن - بعد از مدت‌ها دوباره ویرگول رو باز کردم تا به قولی که به دوستم دادم عمل کنم و نوشته‌هام رو یه جایی بذارم که بقیه هم بخونن. نمیدونم بازم بذارم یا نه و برم دو سال دیگه برگردم. ولی اگه خوندید و دوست داشتید بگید بهم تا بدونم. شاید نوتیف‌های ویرگول باعث شد برگردم. :)

داستان کوتاهخاطرهکانون پرورش فکری کودکانشلوار جیندامن چین چینی
مدیر مارکتینگ بازی کوییز آو کینگز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید