از کثرت اوهام و فقر حقیقت اطرافم در عذاب بودم. ایستاده بر روی نیمکتی سنگی و خیس، خیره شده به مکعبهایی فلزی و بیمعنا که بر روی هم چیده شده بودند و نمادی را در وسط میدان شکل میدادند. در آن طرف حصاری که پیادهرو را از خیابان جدا میکرد، دقیقا در آنسوی دود سیگار در دستان من، دخترک جوانی زیر بارانی که از صبح بدون توقف میبارید ایستاده بود. استراوینسکی در درون گوشهای من ارکستر سمفونیک عظیمی را ترتیب داده بود و در پس صدای ویولنی مقهور کننده، طبلهایی وحشی، به شکوه و ظرافتی که از ویولن میبارید حملهور شده و شیپورهایی در این میان، حماسهای غمبار را به این کارزار سرازیر کرده بودند. صدای طبلها آرام میشود. ویولون همچنان با متانتی خاص به نواختن ادامه میدهد.
نگاه من از نوشتههای روی سازهی میان میدان، به چهرهی دختر معطوف میشود. به لبهایی بیش از اندازه سرخ که میلرزند و به صورتی که بارش باران، رنگهای آن را شستهاست. در موجهای مشکلی درخشان مویهای دخترک گم میشوم و دوباره ضرب دیوانهوار طبلها آغاز میشود و تمام وجود من را فرا میگیرد. به میدان نگاه میکنم، به گردش خودروها، به آن دختر، به اتوبوسی پر از مردم در هم فشرده که وارد میدان میشد و به پسرکی جوان با شاخه گلی در دست که از پشت سر آن دختر میگذشت. انگار همه چیز بخشی از فراز و فرودهای آن موسیقی شده است. انگار استراویسنکی تهران اردیبهشت را به دست گرفته و مینوازد.
خودروی سفید رنگی میایستد. ویولن اوج میگیرد. چشمانم را میبندم و تلاش میکنم که ذرهذرهی نتها و نواها را در میان گوشت و پوست خود حبس کنم. اما نمیشود. ذهن من با درگیر شدن در پیچ و تاب موهای آن دختر متلاشی شده است. چشمانم هنوز بسته است. دستانم میلرزد. سیگار را بر گوشهی لبم میگذارم، چشمانم را بر هم فشار میدهم و پکی عمیق به سیگار میزنم. سرفهام میگیرد، فکر خوشآیندی از گوشهی ذهنم به سرعت میگذرد و محو میشود. هنوز هم به سیگار عادت نکردهام، نمیخواهم هیچوقت عادت کنم.
چشمانم هنوز بستهاست. تصویر میدان، دختر و لرزشی که در دستانم احساس میکنم رهایم نمیکنند. شیپورها دوباره شروع میکنند و با صدای منحوس آنها ویولن دوباره رو به زوال میرود و با صدای طبلها، همه چیز در هم میآمیزد. میبینم که من، دختر و آن سازهی بیشکل میانهی میدان همه یک چیز هستیم. چیزی شبیه یک طوفان، شبیه یک دریای آشوبناک که انگار درون یک بطری شیشهای کوچک چپانده شده است. چشمانم هنوز بسته است. پاهایم جزئی از سنگ نیمکتی شده که روی آن ایستادهام. ذهنم اما از کاسهی سرم میگریزد، از روی حصار میپرد و میدود به سوی آن دختر. انگار باید چیزی به او بگوید، میخواهد فریاد بزند، اما حرفش را پیدا نمیکند. سیگارم را گوشه لبم میگذارم و پکی عمیق به آن میزنم. گلویم میسوزد. چشمانم را که باز میکنم آن دختر و مکعبهای میان میدان، دود شده و به هوا رفتهاند.