قدیمی
قدیمی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

ملاقات من و پادشاه دریوزه گر


داستانکی از #قدیمی؛ کوششی در داستان نویسی به سبک قدما و ادیبان

داشتم گردشی می‌کردم در کوچه پس کوچه‌های مخروبه‌ی شهرم. شهری که کودکی‌هایم را در آن گذرانده بودم. شهری با بادباکهای رنگی و با آن خانه خاطره انگیز چوبی‌اش میان انبوهی از درختان سرسبز شمال. و با آن سقف شیروانی که در هنگامه باران موسیقی خیال انگیزش با عطر خاک نم گرفته آرامترین خواب‌های بعدازظهر عمرم را رقم می‌زدند. شهرم، کوچه‌های آسفالت شده‌ای هم داشت تا عصرهای تابستان با توپ پلاستیکی دولایه‌ای خاطره سازی کند برای من. منی که از خانه پر گلمان با آن حیاط بزرگش خیلی سخت دل می‌کندم تا گاهی اوقات ساعتی را مانند بچه‌های محل بازیگوشی کنم. از همان زمانها تنهایی را به هیاهوی کوچه‌ها ترجیح می‌دادم. اما شهر من دیگر آن حال و هوا را ندارد. دیگر درختان سرسبز ندارد. دیگر کوچه پر هیاهو و شاد ندارد. شهر من پر شده از خانه‌های خراب شده‌ای که سقفشان از جنس آرزو و دیوارهایش بر ستون امید تکیه زده بودند و حالا تبدیل شده‌اند به تلی از خاک.

در همین گشت و گذار میان خرابه های شهر بودم که پیرمردی نظرم را جلب کرد. جلو رفتم و به او گفتم: سلام پی..ر م..رد. تا جلو آمدم و چشمانم او را دیدند، زبانم به لکنت افتاد و ذهنم درگیر شد که، او را کجا دیده ام؟ چقدر چهره‌اش برام آشناست؟ برای کشف این راز به سرعت کنارش نشستم و سر صحبت را اینگونه با او باز کردم که؛ اینجا چی کار میکنی؟ کاسه گدایی به شما با این قبای زر دوزی که به تن داری نمیآد. خودمونیم از کی دزدیدی؟! فکر نمیکنم بین تن نحیف شما با این قبای گرون قیمت خط و ربطی باشه؟! بهتر نبود لااقل بجای دریوزگی کردن تو این خرابه‌ها این قبا رو به کسی می فروختی تا از قِبَلش آبی زیر پوستت بره؟!!! حرفهایم را قطع کردم و گفتم؛ آخ، ببخشید، زیاده روی کردم. خواستم کمی مزاح کنم تا یخمون آب بشه! چهره شما برام آشناست! شما رو جایی ندیدم؟!! نگاه عاقل اندر صفیحی به من کرد و همانطور که سرش را تکان می‌داد، با پوزخندی چنین جوابم را داد که: نشناختی!!! صدایش برخلاف جبین پر چین و چروکش بسان جوانی نجیب زاده صاف و نوایی دلنشین داشت. با همان صدای آهنگینش گفت: حق داری به جا نیاوری؟!

من محو صدایش شده بودم که یادآور روزگارانی دور و دراز با تصویری گنگ و مبهم برایم بود که باز با آن نوای روح بخشش ادامه داد: این ردا، یا به قول شما قبا، دزدی نیست. یادگاریست از دورانی که بر تختی از نور نشسته بودم و کودکی خوش سیما و رئوف، مطیع و فرمان بردار من بود. اما حالا آن کودک مردی شده است برای خودش و مرا از تخت پادشاهی به زیر کشیده و وزیرم را بجای من بر تخت نشانده است. من هم به امید روزی که شاید دوباره یادی از من کند اینجا نشسته‌ام و با دریوزگی شبم را صبح می‌کنم و روزم را شب. من به هم پیاله‌گی با سگان و خوکان این خرابه ها خو کرده‌ام. راستی حدس می‌زنی حالا که وزیر سابقم بر تخت پادشاهی تکیه زده چه کسی جای او را در دربار گرفته باشد؟ من که از حرفهایش سر در نیاورده بودم مِن و مِن کنان گفتم، نمیدونم؟!!! گفت، کسی که قبلا دیو صداش می‌کردیم و آنقدر یاغی و سرکش بود که مجبور بودیم همه سال در قل و زنجیر نگاهش داریم تا به کسی گزندش نرسد. حالا وزیر عقل کلم بجای آنکه بند بند وجودش را از هم جداسازد بند از پایش برداشته و او را به جای خود به سمت وزارت برگزیده است و همه این خرابی‌ها هم که می‌بینی حاصل افسار گسیختگی همان دیو دیوانه است.

نمی‌دانستم چه به گویم. حرفهایش برایم غریب بود و غیر قابل باور. هوا هم داشت کم کم تاریک می‎شد و هنوز من جواب این سوال را نیافته بودم که او کیست. خواستم دوباره از او بپرسم که خودت را معرفی نمی کنی؟! که ناگهان دیدم کسی از دور دارد به ما نزدیک و نزدیکتر می‌شود. جلو آمد. چهره‌ای مهربان و نورانی‌ داشت. آنقدر محو جمالشم شدم که صحبتهایش با آن پادشاه دریوزه گر را نشنیدم و تا به خود آمدم دیدم دارد خدا حافظی می‌کند و می‌رود. از ما فاصله گرفته بود که پیرمرد آرام در گوشم نجوا کرد که: این فرشته را می‌بینی؟! هر شب می‌آید و احوال من را می‌پرسد و به من امیدواری می‌دهد که روزی دوباره بر تاج و تختم تکیه خواهم زد و ناامید نباید بود که ناامیدی گناه بزرگیست و باید صبور بود و سعی می‌کند با این حرفهایش به من انگیزه دهد تا همچنان بتوانم در این خرابه‌ها دوام بیاورم.

هنوز حرف‌هایش را هضم نکرده بودم که آن بقول پیرمرد فرشته، که دیگر خیلی از ما فاصله گرفته بود برگشت و با لبخندی به پیرمرد گفت: بازم فردا به دیدنت میام. راستی همین که الان داری باهاش حرف میزنی یعنی هنوز راه برگشتی هست. وقتشه اخماتو واکنی پیرمرد. من که داشتم به این فکر می‌کردم که مگر اینجا بجز من کس دیگری هم هست که پادشاه پیر بخواهد با او حرف بزند که ناگاه آن فرشته که حالا صدایش به سختی از دور شنیده می‌شد فریاد زد:

دل!!!! مواظب خودش باش




اقتباسی آزاد از کیمیای سعادت غزالی، آنجایی که از پادشاهی دل و وزارت عقل لب به سخن می‌گشاید در ذیل این آیه شریفه "وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ" لشگرهای وجود تو را کسی نمی شناسد جز او - سوره مبارکه مدثر - آیه 31

دانستن تفصیل لشگر تن دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالی معلوم شود. بدان که مثال تن، چون شهریست و دست و پای و اعضا، چون پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و دل پادشاه شهر است و عقل وزیر پادشاه، و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند. دل را بیافریدند و این مملکت و لشگر به وی دادند و این مرکب تن به وی سپرند تا از عالم خاک سفری کند به اعلای علّیین. اگر چنین کند حق مطلب گذارده و خلعت این خدمت به وقت خویش بیابد. (کیمیای سعادت)
  • و آنجایی که غزالی در توصیف اوضاع درون آدمی چنین می‌گوید که:
در وجود آدمی چهار چیز است، سگی و خوکی و دیوی و فریشتگی .... و بدان که هر عملی در تو اثری کند که با آن در مردم افتی .... و تو پنداری که خویشتن خویش را می‌شناسی و حال آنکه غلط می‌کنی. (کیمیای سعادت)


https://virgool.io/@mgh/%D8%B4%D9%87%D8%B1-%D8%AE%D8%B1%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D8%AF-gsu1gy8unvaf


داستانپادشاه دریوزه‎ گرفریاد زمانیکیمیای سعادتحال خوبتو با من تقسیم کن
ابیات پیش روی تو افکار روشن است، در روزگار دانش و بینش، سکوت چیست! "فریاد زمانی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید