دلم میخواد یک تجربه ی شخصی رو بازگو کنم. هفته ی گذشته بخاطر شرایط کاری نامعلوم دچار اضطراب زیادی شدم و چند روزی برام زندگی خیلی سخت بود. تا این که تصمیم گرفتم یک داروی ضد اضطراب موقتی برای یک هفته رو شروع کنم. و با اثر کردن دارو همه چیز تغییر خیلی بهتری پیدا کرد. دوست دارم امروز از اثرات دارو بهتون بگم. نه که بخوام کسی رو تشویق به استفاده ازش کنم برعکس خودم اعتقاد دارم داروها کمکی نمیکنن اگر شما در عمل یاد نگیرین چه طور با تغییر عادت های غلط و جایگزینیشون با عادت های درست تغییراتی در سبک زندگی ایجاد کنید.
روزی که تصمیم گرفتم دارو بخورم برای چند روز میشد که از فشار عصبی تمام بدنم درد میکردبه صورت رشته ای درد عصبی به عضلاتم میرسیدو عضلات دست و پا و گردن رو تحت تاثیر قرار داده بود و بعدم عضلات فکم. جوری که از شدت درد فک نمیتونستم راحت حرف بزنم. سعی میکنم زیاد اون اوضاع رو بزرگ نکنم و با یادآوریش خودم رو اذیت نکنم ولی در مجموع دوران بدی بود و تاثیراتشو رو بدنم میدیدم. با خوردن قرص کمی از اون فشارات کم شد و به مرور کیفیت زندگی من بهتر شد.
خب اینجای داستان مهمه: از افکار منفی و سرزنشگرانه و از تکرار یک سری حرف ها توی ذهنم بیرون اومدم و تونستم راحت تر بگیرم و رها کنم تا حدی. امروز که دارم باهاتون حرف میزنم صبح بیدار شدم برای خودم نیم ساعت پیاده روی کردم و یک قسمت از پادکست مادو رو گوش دادم همزمان باهاش تمرینات عضلات و دمبل زدم و کارهای کششی. و از صبح که بیدار شدم هیچ دست به گوشیم نزدم سعی کردم با ورزش و نقاشی و خلاقیت بگذرونم و بدون وروردی اضافی به ذهنم پیش برم. تو پادکست مادو در مورد یک کتابی حرف میزد که من چندین مدت بود دلم میخواست بخونمش و تو یوتیوب فیلم های روخوانی نویسنده با همکارش رو دیده بودم. اسم کتاب هست "How to do the work?" خیلی کتاب جالبیه. در این کتاب میگه همه ما روزی میرسیم به نقطه ای که در اوج افسردگی فرو میریم و با دیدن گذشته و خونه و زندگی که ازش اومدیم با خودمون میگیم این چه زندگی ای بوده؟ هممون روزی میرسه که با نیمه تاریک وجودمون که مدتها بود مدفونش کرده بودیم رو به رو میشیم و وقتی به اون نقطه کف کف میرسیم از اونجا شروع میکنیم به ساختن دوباره خودمون. روزی ک میفهمیم دلیل خیلی از چیز های ناراحت کننده ی زندگی ما خودمونیم. روزی که میفهمیم بخاطر خانواده و محل زندگی و فرهنگ و نحوه ی بزرگ شدنمون دچار یک سری مشکلات شدیم دچار یک سری مسائل. مثل استرس فشار اضطراب حمله پانیک کمالگرایی سرزنشگری. حداقل که برای من همچین چیزیه و بودن در همچین محیطی با همچین آدمهایی منو بیشتر و بیشتر به همون سبک سوق میده. اما اگر با حقیقت تاریک وجودیت واقعا آشنا بشی میفهمی که با وجود سختی دیدن و پذیرفتن تمام این تجربیات میبینی که همه چیز خوب پیش میره و بعدش حالت خیلی خیلی بهتر میشه. البته امیدوارم...
من میخوام این کتاب رو شروع کنم و در کنارش یوتیوب همین نویسنده هم پیش ببرم برام آرزوی موفقیت کنین و باز برمیگردم با نتایجی بیشتر از این زمینه.
پی نوشت: امروز بی تلاش میخندیدم شاد بودم خودمو دوست داشتم و از لحظاتم بدون هیچ نگرانی لذت میبردم چقدر زندگی راحت تره وقتی اونقدر سخت گیر نباشی. بجاش دلتو پر کنی از بودن کنار بقیه لذت بردن ز یک آهنگ و خیلی چیز های دیگه. چقدر خوب میتونه باشه واقعا. زندگی چقدر میتونه آسونتر باشه.