«جنگجوی عشق» از "گلنن دویل ملتن" یک داستان نیست، یک خاطره هم نیست. زندگی نامه فردی است که روایت گر داستان زندگی خودش است. "گلنن" برای ما از سرخوردگی، خستگی، جامعه، تاثیرات رسانه بر زندگی فردی، فرار از واقعیت، روابط نوجوانیاش، ترک اعتیاد، حقیقت، ازدواج، خیانت، مادر شدن، بخشیدن و عشق مینویسد. اینکه چگونه توانست به خودشناسی دست پیدا کند، هرچند بهای زیادی برای آن پرداخت کرد. از ویژگی مثبت کتاب میتوان به، به روز بودن آن اشاره کرد. زندگی ای که دقیقا در همین نسلی که زندگی میکنیم اتفاق افتاده است. در همین زمانی که همۀ ما در مسیر زندگی ماشینی و عصر اینترنت به سر میبریم، به همین علت کاملاً احساسات و نوع زندگی نویسنده، قابل لمس برای خواننده است.
برای من که مدت ها بود که از فضای کتاب های رمان، کاملاً به دور بودم، «جنگجوی عشق» به نوعی باعث آشتی من با این سبک نوشتار شد. به گونه ای که بعد از اتمام کتاب، خودم رو سرزنش کردم که چطور گذاشتم این کتاب یک سال گوشۀ قفسۀ کتابخانه ام خاک بخورد!
خواندش را توصیه میکنم. بنظرم، زندگی نامه یک شخص واقعی که بصورت رمان گونه درآمده است، ارزش این را دارد که تجربیاتی که در طول زندگی با آن دست و پنجه نرم کرده است را از زاویه دید خودش ببینیم و شگفت زده شویم که اگر این تجربیات را از پیش میدانستیم، چقدر در روابط و زندگی مان از جایی که الان هستیم، بیشتر پیشرفت میکردیم و با چند فصل خواندن از کتاب، ناگهان این حس عمیق را دریافت میکنیم که چقدر شبیه زندگی من است...
کمکم میفهمم که زیبایی مردم را گرم، و هوشمندی مردم را سرد میکند.
نویسنده کتاب، زندگی خودش را برای ما تصویر می کند، بدون کلیشه و داستان سرایی ها و شوآف کردن.
کتاب از جایی شروع میشود که او دخترک کوچک چهار سالۀ زیبایی است که همه را به خودش جذب میکند، اما به ناگاه از کودکی به نوجوانی رسیدن، او را مجبور به بازی در نقش هایی میکند که خودش نیستند. زیبایی اش، دیگر همچون یک کودک معصوم نیست و تغییرات ظاهری زیادی کرده است. نقش هایی برای رضایت و مقبولیت عام در جمع جامعه کوچکی که در آن زمان هرروز مجبور به حضور در آن بود؛ مدرسه.
در ادامه از اولین تجربه جنسی اش مینویسد و اینکه این تجربه را قلباً نمیخواست، بلکه فقط چون همه آن را انجام میدهند، او هم انجام داد. این اولین اتفاقی است که میفهمد تاثیر اطرافیانش چقدر میتوانید بر روی زندگی اش مخرب باشد. در طول زندگی زناشوییاش، او قواعد خودش را بازی کرد، نه آنچه که به او تحمیل شده است. نه آن چیزی که گفته میشود درست است و غلط. او قواعد زندگی خود، و خود واقعی اش را ارائه میدهد.
از دید رواشناسانه و در ابعاد بزرگتر اگر بخواهیم به موضوع نگاه کنیم، متوجه تاثیرات رسانه، مطبوعات، جامعه و محیط بر دگرگون شدن زندگیمان میشویم. قاعده هایی تعریف میشود که اگر جزوی از این قاعده ها نباشید، نقشی برای بازی کردن نخواهید داشت. شما را بالاجبار در نقش هایی فرو میبرند، بدون آنکه بفهمید، یا حتی بخواهید! این نقش های مخرب، باعث میشوند خود غیرواقعی مان را همه جا ارائه دهیم و همواره حس سرخوردگی به علت عدم انجام دادن کارهای خود واقعی مان، به ما دست دهد.
در بخش اول کتاب، "گلنن" توضیح خوبی از چرایی اینکه آدم چرا با وجود مضر بودن بسیاری چیزها، آن ها را باز هم استفاده میکند، توضیح میدهد. اینکه در جواب اینکه من خوبم، ما واقعاً خوب نیستیم و عدم توانایی با کنار اومدن با حال خرابمان، شروع میکنیم به راه های دیگری برای بیان کردن آن که اکثر اوقات با آسیب های غیرقابل جبران اتفاق می افتد... مشروبات الکلی، مواد مخدر، صدمه زدن به بدن خود.
ما به حقیقتِ خود، به جای صحبت کردن از خودِ غیرواقعی مان، عمل کردیم و گندِ همه چیز درآمد.
در بخش های بعدی، از ازدواجی که خودش در موفق شدن آن شک داشت، بارداری ناخواستهاش، تاثیرات مواد مخدر بر زندگی اش، به دنیا آمدن بچه هایش، ترک اعتیادش، خیانت همسرش، کمک از روانشناس، بخشش و عشقی مینویسد که هرچند دستخوش تغییرات زیادی شد، اما صبر و جنگیدن او برای زندگیاش، ستودنی است. ازدواج او، در واقع بیشتر بر روی روابط جنسی بود، تا یک حس و منطق مشترک. تفاوت هایی که او و همسرش را در باتلاقی گیر انداخته بود، که فکر نمیکرد راه نجاتی برایش پیدا کند، اما آن ها خواستند و زندگیشان را از نو ساختند. چگونگی این نجات، دوباره متولد شدن رابطه شان و رهایی از اعتیادی که از نوجوانی با آن درگیر بود، دلایلی است که شما مشتاق به ادامه خواندن آن خواهید شد.
مسئله اصلی کتاب خودشناسی است. زوایای پنهان زندگی و احساساتی که به عنوان یک زن و مادر در دوران زندگی اش، از زمان کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی شرح میدهد. این کتاب برای آقایان جهت آشنا شدن با احساسات جنس مخالفشان و رابطه ای که در آن درگیر هستند، بسیار مفید و برای زنان، حس همدلی قوی ای را به دنبال دارد.
در پایان مطلب، بخش هایی از کتاب که بنظرم ارزش مرور کردن در آینده هم خواهند داشت را با شما به اشتراک میگذارم و لذت خواندن این رمان تحسین شده را به خودتان واگذار میکنم.
ده سال بعد دوست پسرم با زنی ازدواج میکند که من از قبل او را میشناختم. او میگوید خیلی طول کشیده تا دوست پسرم رابطه مان را فراموش کند. میگوید یک شب که با هم جروبحث کرده اند و شوهرش کمی از او فاصله گرفته، از شوهرش میپرسد:«داری به چی فکر میکنی؟» و او جواب میدهد:«به گلنن.» آن شب او هیچ توجهی به این حرف نمیکند و شوهرش متوجه میشود که این نوع برخورد، نهایت شکایت او بابت دوست داشتن یک زن دیگر است. آن زن با این اتفاق یاد میگیرد که تعارفی در کار نیست. هر زنی که به مردش توجه نکند، روح خود را از تعهد به مقررات جدا کرده است. در دنیا هیچ زنی توجه را کنار نمیگذارد، هیچ زنی تا این حد خونسرد نیست. او تنها آتش بغض و دل شکستگی خود را پنهان میکند؛ حتا اگر این آتش او را کاملاً بسوزاند و از بین ببرد.
بودن با "کریگ" احساس خوبی به من میدهد. خوبی و جذابیت او، درست همان چیزیست که گم کرده بودم. وقتی از او میپرسم که از چه چیز من خوشش می آید، میگوید:«تو هیجان انگیزی و به چیزی نیاز نداری. تو باعث میشی احساس کنم آدم مهم و ارزشمندی ام. وقتی کنارتم، احساس خوبی دارم.» کریگ برایم خود خود مهربانیست و اندوه را از من دور میکند، اما دلم میخواهد به او بگویم "میدانم حس خوبی بهت میدم؛ اصلاً کار اصلی من همینه و راهشو خوب بلدم... اما وقتی نگاهم میکنی، برات چیزی بیشتر از یه آینهام؟! اینجا همون چیزی رو میبینی که دلت میخواد، مگه نه؟ یعنی من جز اینکه به تو احساس خوبی میدم، هیچ قابلیت دیگه ای ندارم؟ پس من چی؟ خود من. میتونی کمکم کنی که این جا، کنار تو، خودمو بشناسم؟"
موسیقی دعوتیست برای حس کردن، و سکوت دعوتی برای فکر کردن.
موسیقی مکان امنی است برای تمرین انسان بودن.
کم کم درک میکنیم که پدر و مادر بودن یعنی یک روز نگاه کنی و ببینی با انسان دیگری سوار ترن هوایی شده ای. توی یک کابین، کنار هم تسمه پیچ شده اید و دیگر هرگز نمیتوانید از آن پیاده شوید. دیگر لحظه ای در زندگی تان نخواهد بود که قلب تان با هم به تپش نیفتد، که ذهن تان با هم نترسد، که به نوبت دل تان آشوب نشود؛ درست وقتی که دیگر تپه های بزرگ دوردست را نمیبینید و هم زمان کناره ی کابین را محکم چسبیده اید. جز کسی که کنارتان تسمه پیچ شده، هیچ کس دیگری هیجان و ترس خاص سواری با شما را نمیفهمد.
وقتی یار ترن هواییات میترسد، تو باید سریع ترس خودت را پنهان کنی. نمیشود هر دوتان هم زمان بترسید. باید نوبتی باشد.
از درگیری اجتناب میکینم اما تنهاتر میشوم و بیشتر میترسم. داشتن چیزی برای گفتن و نبودن کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است. اوج بیکسیست.
مصالح من برای ساختن رابطه مکالمه است؛ برای کریگ اما رابطه جنسیست.
خیلی از پیام ها از طرف کسانیست که سال هاست میشناسمشان، ولی حالا میفهمم که هیچ وقت آن ها را نشناخته ام. زمان زیادی از وقت مان را به گپ زدن با یکدیگر گذرانده ایم و راحع به همه چیز -جز آنچه که واقعاً اهمیت دارد- حرف زده ایم. هیچوقت به روی خودمان نیاورده ایم که چه بارِ سنگینی را به دوش میکشیم. ما یکدیگر را فقط به نماینده ای از خودمان معرفی کردیم، درحالی که خود واقعی مان سعی میکرد تنها زندگی کند. فکر میکردیم اینطوری امن تر است. فکر میکردیم این طور خود واقعی مان صدمه نمیبیند. ولی حالا که پیام ها را میخوانم، متوجه میشوم ما این طور هم صدمه دیده ایم. ما احساس تنهایی میکنیم. در درون مان خود شکننده ای هست که به دنیایی از نماینده های درخشان خیره شده، و به خاطر همین، شرم هم به لایه های رنج مان اضافه شده است. ما زیر این همه لایه در حال خفه شدن ایم.
واقعیت این هست هر کجا بروی، خودت هم آن جایی. ما از چاله فرار نکردیم. ما سَم را با خودمان آوردیم. هیچ تبدیلی وجود ندارد؛ فقط ادامه دادن است.
اگر شنوندۀ داستان من یک "هُل دهنده" باشد، با اضطراب گوش میکند و بعد با عجله توضیح میدهد:«هرچیزی حکمتی داره» یا «تاریک ترین قسمت روز، قبل از طلوع آفتابه» یا مثلاً «خدا میخواد غافلگیرت کنه.» نشستن داخل خرابه ی زندگی مشترک من خیلی ناخوشایند است، پس او از این شعارهای کلیشه ای به عنوان جارویی استفاده میکند که زندگی هزار تکه شدۀ مرا به یک تودۀ جمعوجور تبدیل کند تا بتواند از روی آن بگذرد.
اگر شنوندهام یک "مقایسهگر" باشد، موقع گوش کردن، سرش را تکان میدهد، طوری که انگار مدت هاست از درد من خبر دارد و آن را تایید میکند. وقتی حرف هایم تمام میشود، نچ نچ میکند، سرش را تکان میدهد، و با تعریف کردن داستان از زندگی خودش، جوابم را میدهد. مقایسه گر ها نیاز دارند که درد شخصی مرا با امتناع از پذیرفتن اینکه هیچ یک از این مسائل شخصی نیست، منحرف کنند. پس او به جای تشکیل یک پروندۀ جدید برای داستان من، مرا توی دسته ای که برایش مرجعی دارد، بایگانی میکند.
اگر شوندهام یک "اصلاحگر" باشد، مطمئن است که وضعیت من فقط یک سوال است و او جواب آن را میداند. تنها چیزی که من نیاز دارم، منابع و خرد اوست و این طور میتوانم همه چیز را اصلاح کنم. او به من میگوید باید بیشتر دعا کنم. باید از لحاظ جنسی فعال تر باشم. باید بمانم. باید حتماً کتاب فوق العاده ای که برای دوستش معجزه کرده، بخوانم. اصلاحگر اصرار دارد که راه هایی قطعی برای خارج شدن از این بحران وجود دارد، چون اگر آن را تصادفی بداند، یعنی زندگی خودش هم میتواند در معرض مصیبت قرار بگیرد.
اگر او "گزارشگر" باشد، دربارۀ جزئیات هزارتکهشدن خیلی کنجکاوی میکند. بین نگران بودن و هیجانزدهبودن، مرز باریکی وجود دارد که گزارشگر از روی آن عبور میکند. او سوال های بیربط میپرسد و وقتی منتظر جواب می ماند، چشم هایش برق میزنند. او داستان مرا دریافت نمیکند، بلکه در حال جمع آوری آن است.
حالا نوبت "قربانیها" است. بعضی ها برایم مینویسند که دورادور خبرهایی در موردم شنیده اند و ناراحت شده اند از اینکه شخصاً به آن ها خبر نداده ام. آن ها زیادی احساس نزدیکی میکنند. انگار آدم های غمگین، بعد از شنیدن خبر، شروع میکنند به نوشتن یک لیست، تا بفهمند به آدم هایی که میشناسند، چقدر نزدیک اند... و بتوانند اطلاعات را به شکل منظم و عادلانه ای به اشتراک بگذارند.
و در نهایت به "نمایندگان خدا" میرسیم. آن ها باور دارند که میدانند خدا چه چیزی برای من میخواهد و حس میکنند از طرف خدا انتخاب شده اند تا چیزی را به گوش من برسانند. خدایا خودت ما را ببخش!
بین کانال های تلویزیون میگردم و بالاخره یکی از کانال ها را انتخاب میکنم. داستان دربارۀ زوج جوانی است که یک خانۀ نو میخرند، اما بعد از اینکه وارد خانه میشوند، کابوس آغاز میشود: نشتیِ آب، مشکلات برق و گاز. آنها مشغول تعیرکردن تک تک مشکلات هستند و خیلی خسته به نظر میرسند، خسته و نگران. از طرفی پس اندازشان هم رو به اتمام است. به نظر میرسد همزمان با از دست دادن صبرشان، دارند خانه، زندگی، و یکدیگر را هم از دست میدهند. آن ها بالاخره با یک پیمانکار قرار میگذارند. او میگوید:«مشکل شما اینه که همه چیز توی این خونه اشتباه سیم کشی شده. دیوارا خوب به نظر میرسن، ولی زیرشون اینطور نیست. پیشنهاد میکنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیم کشی کنین، یا اینکه بفروشین و از اینجا برین. همۀ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگه ای بشه.» چهرۀ زن آشفته میشود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکس های خانوادگی شان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره میشود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئین شده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که میتوانند کل خانه اش را ویران کنند.
هرروز دروغ ها را باور کرده ایم:«همیشه شاد باشید! از رنج ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میاد. فقط کافیه این دکمه را بزنید یا فلان چیز را بخرید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم:«لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب زننده. نه بخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیب ها برای همهست. از رنج ها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارین بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
آدم هایی که آسیب میبینند، نیازی به دورکننده، محافظ، یا تسکین دهنده ندارند. چیزی که نیاز داریم، شاهدانی صبور و عاشق است. آدم هایی که آرام بشینند و فضا را برایمان حفظ کنند. آدم هایی که بدون کوچک ترین کمکی، فقط برای رنج هایمان دعا کنند.