کتاب «درباره معنی زندگی» از ویل دورانت، همان پرسشی را مطرح میکند که مدتهاست درگیرش هستم؛ مفهوم زندگی. شاید هر کسی، در هر جایی که زندگی کند و در هر مقطع زندگیاش که باشد، این پرسش دستکم یکبار او را به فکر فرو برده باشد که: «معنای زندگی من چیست؟»، «این همه دویدن برای کار، برای درس خواندن، برای پول درآوردن و خیلی چیزهای دیگر که به اجبار، مجبور به انجام دادنش هستم، در آخر مرا به کجا خواهد برد؟»، «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟».
به معرفی دوست عزیزی، این کتاب را مطالعه کردم و از خواندش لذت بردم که دلیلی شد تا پس از مدتها، شروع کنم به نوشتن. این کتاب، نقشۀ مسیر مناسبی برای شروع کتابهایی در این باب، به شمار میاد. کتاب دربارۀ معنی زندگیِ دورانت، نه چندان پیچیده بود که خواندن آن سخت باشد و نه چندان کمعمق بود که خواندنش خالی از لطف باشه. همچنین باید اشاره کنم متن کتاب دربارۀ معنی زندگی، دلنشین و مورد انتظار، همراه با وقایعی است که روزانه با آنها درگیریم. مترجم کتاب نیز، شهابالدین عباسی، از عهدۀ ترجمه کتاب برآمده است و با یک کتاب با کیفیت طرف هستیم.
کتاب دربارۀ معنی زندگی ویل دورانت خواندنیست.
یکم خودمونیتر حرف بزنیم؟
صادقانه بگم که من واقعاً به این مسئله خیلی فکر میکنم. با اینکه برنامههای خودم رو دارم، کارام با انگیزه پیش میره، کار و فعالیت شغلیم رو دوست دارم، از برنامهنویسی لذت میبرم و احساس میکنم که در مسیر درستی قرار گرفتم، اما یه موقعهایی واقعاً میگم ولش کن. دیگه نمیتونم، اگر قرار باشه که همهش بیمعنا باشه. یعنی نمیشه که... نمیشه که هیچی نباشه، اصلاً شاید تو همین هیچی نبودن یه چیزی هست. [کتاب «افسانه سیزیف» آلبر کامو، یه جورایی همینو داره میگه. کتابی که یک سال پیش باهاش ارتباط نگرفتم و پرتش کردم اونور. شاید الان فرصتی باشه که دوباره برم سراغش.] اما وقتی کتاب «بیگانه» آلبر کامو رو خوندم، واقعاً لمس کردم اون حس پوچی رو. اون بیخیالی رو. آیا من فقط زندگی میکنم تا مثل هزاران نفر دیگه، همون کارای تکراری رو بکنم؟ همون مراحل تکراری رو برم؟ کار پیدا کنم، یک دختری رو پیدا کنم که عاشقانه همو دوست داشته باشیم، باهاش زندگی کنم، یک کار خوب پیدا کنم، مهاجرت کنم، دوباره تلاش کنم برای ساخت یک زندگی با حداقلهایی که یک جوون اروپایی از بدو تولد براش قابل دسترسه؟ همینه واقعاً زندگی من؟ تو خلوت خودم اینا من رو راضی نمیکنه. به نظرم زندگی ارزشمندتر از این حرفاست. [اصلاً معیار ارزشمند بودن زندگی چیه؟] این ارزشمندی، برای هر شخصی متفاوته؟ اما چجوری، من مال خودم رو پیدا کنم؟
شما برام بنویسید.
زندگی براتون چه معنیای داره؟ اصلاً زندگی چیه؟ چجوری به خودتون میگید که بازم باید ادامه داد؟ به آخرش فکر میکنید؟ برایم بنویسید تا بیشتر در موردش صحبت کنیم. تا بیشتر در تکاپو بیفتیم، تا بیشتر آگاه بشیم... احساس میکنم بخشی از مشکلات جامعه، نه بخاطر حرف زدنهای بسیار، که بخاطر حرف نزدنهاست. نقد جدیای دارم به روشنفکران جامعه. به کسانی که میتونن فکر کنن. کجا هستن الان؟ فیلسوفان ما کجا هستن؟ میدونم مجبور به روزه سکوتاند. میدونم در زندانها به سر میبرند. میدونم تعدادشون کمه. میدونم... اما الان نیاز داریم به جامعهشناسانمان. نیاز داریم که برایمان بنویسند. برایمان حرف بزنند. پس تا زمانی که آنها روزۀ سکوت گرفتهاند، ما بنویسیم تا این چراغ را روشن نگه داریم. مارتین لوترکینگ میگه: «در پایان، نه گفتههای دشمنان خود، که سکوت دوستان خود را به یاد خواهیم آورد.»
آیا این کتاب، به شما جواب خواهد داد؟ یا معنای زندگی را به شما هدیه خواهد کرد؟ و یا فراتر از آن، این کتاب میتواند راهی برای نجات لقب بگیرد؟ قطعاً خیر. اما راه را به شما نشان میدهد و سرنخهایی که میدهد، که در ادامه این سیر مطالعاتی به کمک شما خواهد آمد.
با اینکه مدتهاست از آخرین کتابی که دربارهاش نوشتهام میگذرد...، [بگذار نگاهی کنم...]، درسته. 8 ماه، از نوشتهام درباره کتابی که هر ایرانی باید بخواند، میگذرد، با اینحال نمیخواهم دست از نوشتن بردارم، چرا که اگر هر کسی از دلخوشیهایش از این دنیای بزرگ و عجیب، چند مورد را نام ببرد، قطعاً وبلاگنویسی برای من در حال حاضر، یکی از آنهاست. [پس باید به فکر یک برنامهریزی دقیق هفتگی برای نوشتن باشم.]
ویل دورانت در سال 1885 در آمریکا چشم به جهان گشود. از او به عنوان فیلسوف، تاریخنگار و نویسندۀ نام میبرند که کتاب «تاریخ تمدن» او، معروفترین اثرش به شمار میآید. او برای نوشتن کتاب تاریخ تمدن، بیش از پنجاه سال از عمرش را صرف نوشتن این کتاب کرد و 92 سالگی، کتاب «قهرمانان تاریخ» را منتشر کرد. از دیگر کتابهای او میتوان به «تاریخ فلسفه»، «لذات فلسفه» و «درسهایی در تاریخ» اشاره کرد. ویل دورانت در سال 1968، برندۀ جایزه پولیتزر و در سال 1977، برندۀ مدال آزادی شد. وی سرانجام در سال 1981 دار فانی را وداع گفت.
در ابتدا فهرست کتاب را ببینیم. کتاب به 3 بخش تقسیم میشود که هر کدام شامل چندین فصل است.
بخش اول: تمنای معنی، شامل فصلهای «یک نامه»، «مسئله و دین»، «مسئله و علم»، «مسئله و تاریخ»، «مسئله و آرمانشهر» و در انتها، با «خودکشی عقل» به پایان میرسد.
بخش دوم: اندیشههایی دربارۀ ناخشنودی کنونی ما، شامل فصلهای «اهل ادبیات پاسخ میدهند»، «بازیگران، هنرمندان، دانشمندان، مربیان و رهبران وارد بحث میشوند»، «دیندارها پاسخ میدهند»، «سه زن پاسخ میدهند»، «اندیشههایی از زندان» و با فصل کوتاه «شکاکان سخن میگویند» ما را با هزاران سوال، تنها میگذارد.
و در انتها، بخش سوم: نویسنده پاسخ میدهد، «دربارۀ معنی زندگی» نظرات انتهایی نویسنده است که ما را با یک پایان باز، بدرقه میکند.
کتاب با روایت یک داستان کوتاه شروع میشود. در پاییز سال 1930، ویل دورانت، در خانهاش در لیکهیل نیویورک، سرگرم جمع کردن برگها بود که مرد خوشپوشی نزدیکش شد و با صدایی آرام به او گفت که قصد خودکشی دارد. در ادامه، دورانت به او پیشنهاد میدهد که کاری برای خود پیدا کند، اما مرد میگوید که یکی دارد و دورانت که گیج شده بود، به او پیشنهاد یک غذای خوب میدهد، اما مرد گرسنه نبود. هرچند معلوم نیست در نهایت چه بر سر آن مرد خوشپوش آمد، اما ویل دورانت متوجه شد که بین سالهای 1905 و 1930، تعداد 284142 خودکشی در ایالات متحده به ثبت رسیده است. پس به این نتیجه میرسد که معنای زندگی، بسیار مهمتر از آن است که بخواهیم به راحتی از کنار آن بگذریم.
[هرچند، بررسی دقیق آمارهای خودکشی در سالهای گذشته در کشور آمریکا، به نسبت زمان و پارامترهای دیگر، در این مقاله نمیگنجد، با اینحال، طبق آمارهای رسمی در سال 2019، تعداد 50061 نفر در کشور آمریکا، خودکشی کردهاند. آیا این آمار، میتواند دلیلی باشد که معنای زندگی، هرروز کمرنگتر از گذشته میشود؟]
کتاب «دربارۀ معنی زندگی»، تلاشی برای جستجوی معنای زندگی از طرف افرادی مانند صاحبنظران، ورزشکاران، سیاستمداران، فلسفهدانان، نویسندگان و ... است. ویل دورانت، پاسخهای متعددی از طرف اشخاص مشهوری مانند گاندی، تئودور درایزر، سینکلر لوئیس، جان کوپر پویس، جان هینز هلمز، هلن ویلز مودی، برتراند راسل، جورج برنارد شاو و ... دریافت کردهاست که سعی دارد با بررسی نگاه خود و واگذاری تحلیل این شخصیتها برعهدۀ خواننده، به نوعی خواننده را با طیف مختلفی از نظرات آشنا کند.
ویل دورانت، در ابتدای کتاب، به ما شوک میدهد! این قسمت بریده شده از فصل 1 را بخوانید:
صفحه 24: ستارهشناسان به ما گفتهاند که کار و بار آدمی فقط لحظهای ناچیز در خط سیر یک ستاره است؛ جغرافیدانها به ما گفتهاند که تمدن چیزی نیست مگر دورهای کوتاه و ناپایدار میان عصر یخبندان و زمان حال؛ زیستشناسان به ما گفتهاند که همۀ زندگی جنگ و جدال است و تنازع بقایی میان افراد، گروهها، ملتها، همپیمانها، و انواع؛ مورخان به ما گفتهاند که پیشرفت، پنداری است که شکوه و افتخار آن به انحطاطی گریزناپذیر ختم میشود؛ و روانشناسان به ما گفتهاند که اراده و خویشتن، ابزاری ناتوان برآمده از وراثت و محیط هستند، و روحِ فسادناپذیر هم چیزی نیست مگر التهاب گذری مغز.
انقلاب صنعتی خانه را نابود کرد، و کشف داروهای ضد آبستنی، خانواده و کهنسالان، اخلاق و شاید - به واسطۀ بیثمریِ هوش - نسلها را نابود میکند. عشق، به تراکم جسمانی تجزیه و تحلیل میشود، و ازدواج هم به یک آسایش روانی موقت تبدیل میشود که فقط کمی بالاتر از بیقیدوبندی جنسی است. دموکراسی به چنان فسادی دچار شده که فقط خدا میداند؛ و رویاهای جوانیمان در مورد آرمانشهر سوسیالیستی، با این حرص و سیریناپذیریی که در آدمها میبینیم، هر روز بیشتر رنگ میبازد. هر اختراعی قدرتمندان را قویتر میکندو ضعیفان را ضعیفتر؛ هر روال ماشینی جای انسانها را میگیرد و به ترس و وحشت از جنگ دامن میزند. خدا، که روزگاری تسلی خاطر زندگیهای مختصرمان بود و پناهگاه ما در رنجها و مصائبمان، ظاهراً از صحنه ناپدید شده است؛ هیچ تلسکوپی، هیچ میکروسکوپی، او را کشف نمیکند. زندگی، در آن چشمانداز فراگیری که فلسفه است، تکثیر نامنظم حشرات انسانی بر روی زمین است، سودایی سیارهای که باید زود چارهای برایش اندیشید؛ هیچچیز جز شکست و مرگ، یقینی نیست - خوابی که انگار بیداریی در پی ندارد.
همین متن کافیست تا یک ذهن شلوغ را، شلوغتر کند، یک انسان ناامید را، ناامیدتر و مهر تاییدی باشد، بر اینکه جهان بیمعنی است. اما همۀ داستان به اینجا ختم نمیشود، چراکه این تازه یک شروع است. ویل دورانت، با علم به این موضوع که خیلی از افراد، درگیر این افکار هستند، سه سوالِ «سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست؟»، «هدف یا انگیزۀ کار و تلاشتان چیست؟» و «تسلیها و خوشیهایتان را از کجا پیدا میکنید؟» طرح و برای افراد مختلفی که در بالاتر عنوان شد؛ ارسال میکند، تا دیدگاه آنها را در ارتباط با معنی زندگی بداند.
صفحه 27: وضع طبیعی بشر، و حتی فلسفه، امید است. دینهای بزرگ از دل نیازی که انسانها به باور داشتن به ارزش و سرنوشت خودشان دارند سرچشمه میگیرند و شکوفا میشوند؛ و تمدنهای بزرگ به طور معمول بر این دینهای الهامبخش تکیه داشتهاند.
مسئلۀ دین، از دیرباز به شدت اهمیت داشته و خیلی از تصورات افراد در زندگی به آن گره خورده است. در جامعۀ اعتقادی ایران به خدا و سرای آخرت، این مسئله بیش از پیش مورد توجه قرار میگیرد. نقش دین، به خصوص در کشورهای کمتر توسعهیافته [و جهان سوم]، بسیار از جایگاه بالاتری برخورداره. اما آیا دین توانسته به زندگیها معنا ببخشد؟ دین تا چه حد توانسته، انسان امروزی را به زندگی امیدوارتر کند و مفهوم و معنای دوچندانی به آن ببخشد؟ اینها سوالاتی است که کتاب، تا حدودی به آنها پاسخ داده است.
صفحه 28: ما در اینجا با چیزی به مراتب، عمیقتر از کاهش ثروتمان، یا حتی مرگ میلیونها انسان مواجهایم؛ این، خانهها و خزانههای ما نیستند که خالیاند، «قلبهای» ماست که خالی است.
صفحه 31: وقتی قرن هیجدهم پایههای قرن نوزدهم را میریخت، هر چیزی را در گرو یک ایده گذاشت: نشاندن علم به جای الاهیات.
در واقع، علم به ما خدمات بیشماری ارائه کرده. اما علم به تنهایی میتونه جواب مسائل ما رو بده؟ وقتی صحبت از علم میشه، یعنی بر پایۀ مستندات و واقعیات موجود. اما نمیشه انقدر علمی به زندگی نگاه کرد. نوع بشر، در دید علمی، موجودی خُرد و ناچیز است، که از این شاخه به آن شاخه میپرد و به ویرانی و نابودی میرسد.
ویل دورانت در این کتاب، به تمام مسائل مهم سرک میکشد و طعنه میزند. او پیشرفت را، نه در گروی آنچه که امروزه بسیار متفاوتتر از گذشته میبینیم، میداند، بلکه او فقط این اتفاقات را، تغییرات سطحی محض معنی میکند.
صفحه 38: آنچه ما آن را پیشرفت میخوانیم شاید فقط تغییرات سطحی محض باشد: توالیای از سبکها و مُدها در لباس، حمل و نقل، حکومت، روانشناسی، و دین. علم مسیحی، رفتارگرایی، دموکراسی، اتوموبیل، و شلوار، پیشرفت نیستند. آنها تغییرند؛ آنها راههای جدیدی در انجام کارهای قدیمیاند.
دورانت در پی این مفاهیم، حرف جالبی میزند. او میگوید: «همه چیز پیشرفت کردهاست، مگر خود انسان.»
چندین بخش دیگر را نیز که در هنگام خواندن کتاب هایلایت کردهام را با شما به اشتراک میگذارم:
صفحه 46: هر چیز معنوی وقتی به فروش میرسد یا به نمایشی رنگ و وارنگ بدل شود، میمیرد.
صفحه 47: علم تسلیخاطر عرضه نمیکند، علم مرگ میگستراند.
صفحه 47: بزرگترین پرسش این است که آیا انسانها میتوانند زندگی بدون خدا را تاب بیاورند؟
صفحه 49: آن کس که بر دانش خود میافزاید بر اندوه خود میافزاید، و در حکمتِ بیشتر، بیهودگی بیشتر است.
دین و کار. اکثر اشخاصی که به ویل دورانت پاسخ دادند، دو مسئله را به عنوان اصلیترین اشتیاق آنها به ادامۀ زندگی را دین و کار معرفی کردند. بعضی از آنها، خدا را مستحق انزجار میدانند و نه احترام، چرا که در نظر اچ. ال. منکن، شاهد و قرینۀ کمی بر وجود به اصطلاح خوبی خدا میبینیم. نامههای بسیار دیگری نیز همانند چارلز بیرد، زندگی خوب را غایتی میدانند که باید به خاطر خودش آن را دوست داشت و از آن لذت برد. کار و تلاش فکری، در جهت رواج دادن به زندگی خوب است. اما او نمیگوید که اصولاً زندگی خوب یعنی چی؟ از کجا بفهمیم کدام زندگی خوب است؟ به شخصه اما، جواب ادوین آرلینگتون رابینسون، شاعر آمریکایی را بیشتر میپسندم. او میگوید: «ظاهراً آدم کار زیادی نمیتواند در این مورد انجام دهد جز اینکه نور خودش را دنبال کند، که چه بسا نور یک آتش وهی در یک باتلاق باشد.» ویل راجرز اما نظرش اینه که: «تمام زندگی «هیاهو» است، پس کمی دیگران را بخندان و بهترین کاری را که میتوانی انجام بده و چیزی را جدی نگیر، چون هیچ چیزی نیست که مطمئناً وابستگی به این نسل داشته باشد.» ویلهیالمور استفانسون نظر جالبی دارد: «اگر هیچکس معنی زندگی را پیدا نکرده، هیچکس هم ثابت نکرده که زندگی معنایی ندارد.» هنری فئرفیلد آزبرن میگه که زندگیاش شلوغتر از آن است که به او اجازه دهد دربارۀ معنی آن بحث کند و کارل لمله بهنظرش این کاره که به زندگی وادارش میکنه و در ادامه میگه، میدونه که هیچ هدفی در کار نبود، اگر که آدم خوشبینی نبود.
صفحه 87: کسی که باید معیشت خانوادهاش را تامین کند وقتی برای فلسفهورزی هشیارانه ندارد. اگر هم داشته باشد چه بسا بگوید معنی زندگی، تامین آب و غذای خانواده است، و چه جوابی بهتر از این.
صفحه 94: هدفی بزرگتر داشتن برای کار و زندگی، هدفی عظیمتر از خودمان، یکی از رازهای ارزش و اعتبار بخشیدن به زندگی است.
یکی از پاسخها، از طرف اوئن سی. میدلتون، یک زندانیِ محکوم به حبسابد مطرح میشود که به نظر من، بهترین پاسخ این کتاب میتونه لقب بگیره. او میگوید: «معنی زندگی برای من، بستگی دارد و محدود است به تواناییام در تشخیص حقایق بزرگ زندگی و آموختن و بهره بردن از درسهایی که زندگی به ما میآموزد. خلاصه اینکه زندگی فقط از این رو ارزش دارد که من عزم میکنم برای ارزشمند کردن آن تلاش کنم.» و در ادامه توضیح میدهد که به زعم او، حقیقت زیبا یا زشت نیست، بلکه فقط حقیقت است و همانطور که عدد و رقم، فقط عدد و رقم است و وقتی کسب بخواهد کسبوکار خود را بسنجد، از اعداد و ارقام استفاده میکند. اگر ارقام حاکی از وضع غمانگیز کسبوکار او باشند، آنها را محکوم نمیکند و نمیگوید آنها نامطبوعاند. پس چرا باید حقیقت را محکوم کند وقتی حقیقت در امور زندگی فقط به او خدمت کرده و همانطور که اعداد و ارقام در کارهای تجاری به او خدمت کردهاند؟ صحبتهای این زندانی، بسیار قابل تامل است. بسیار قابل تاملتر از سایر پاسخهایی که از اشخاص معروف و مشهور در این کتاب گردآوری شده است. در بخش دیگری از سخنانش ادامه میدهد که: «اینکه حیات امری اتفاقی است نظریهای است که میخواهم آن را بپذیرم، اما نتیجهاش این نیست که حیات لزوماً بیمعنی است.»
با ورود شبکههای اجتماعی نظیر اینستاگرام و تلگرام به زندگی روزمره، ما دیگر میتوانیم اشخاص مشهور و معروفی که به آنها علاقهمندیم را به طور روزانه دنبال کنیم. از سبک زندگی آنها مطلع بشیم و ببینیم چه علایقی را دنبال میکنند. با اینحال، هیچوقت نمیتوانید از یک عمقی، بیشتر از زندگی آنها اطلاعات کسب کنید. هیچگاه نمیدانید که آنها به زندگی از چه منظری نگاه میکنند، چگونه فکر میکنند و اساساً با مسائل مهم زندگی، چگونه برخورد میکنند.
کتاب دربارۀ معنی زندگی از ویل دورانت، دقیقاً همین خلا را برای ما پر میکند. او به ما میگوید که نویسندگان، اندیشمندان، سیاستمداران، روشنفکران، ورزشکاران و ... هم مانند ما در پیدا کردن به معنای زندگی با مشکل مواجه هستند و حتی بهتر از آن، دید تازه و جدیدی را در اینجا خواهیم فهمید. بنظر من، کمترین کار کتاب دربارۀ معنی زندگی اگر این باشد، بسیار ارزشمند است که این کتاب را بخوانیم و بدانیم که اگر معنای زندگی را نمیدانیم، ما تنها نیستیم. بدانیم، گرچه زندگی همۀ ما، با کار و خانواده پر شده است، اما خیلیها شبیه به ما فکر میکنند و در جستجوی معنای آن هستند. درسهای زیادی میتوان گرفت از این نامهها؛ که هرچقدر هم که صاحبنظر و یا از لحاظ مالی و مرتبهای، در جایگاه بالایی قرار داشته باشی، همچنان ممکن است در درون، آن پاسخی که فکر میکردی با بیشتر پول درآوردن به آن خواهی رسید را نخواهی یافت.
در انتها، خوشحال میشم اگه شما هم این کتاب رو خوندید، برایم بنویسید و باهم گپوگفت داشته باشیم. اگر هم پیشنهادی دارید در رابطه با کتابهایی شبیه به این کتاب، حتماً باهام در میون بذارید و امیدوارم که از این معرفی کتاب، خوشتون اومده باشه.