دیگر داشتم برای امروز کم کم بیخیال نوشتن اینجا میشدم. البته بعید است مغزم برای نوشتن متن طنز امروزم یاری کند ولی اینجا را میتوانم با سر هم کردن کلمات به حجم مورد نظرش برسانم و تکلیفم را انجام داده باشم. البته امیدوارم چون همین الان هم انگشتهایم روی حرفهای کیبور میلغزند و هر بار باید کلمهای را پاک کنم تا دوباره بتوانم درستش را بنویسم و طوری است که واقعا حال ندارم فشارشان بدهم.
وضعیت عجیبی را این روزها میگذرانم. عمده تمرکزم را درسهایم میگیرد. مثلا امروز به صورت نسبتا خالص میتوانم حساب کنم که ۴ ساعت درس خواندهام، ۴ ساعت با تمرکز. زمانی که برای کارم گذاشتم کمتر بوده و زمانی که برای مطالعه کتاب گذاشتم خیلی بوده است چون واقعا کتابی که میخوانم جذاب بود و چند جلد قبلیاش را هم همینطوری تمام کرده بودم و خب نمیتوانستم برایش صبر کنم برای همین خیلی در خواندنش فرو رفتم. اما الان که میبینم افراط در این زمینه هم خوب نیست چون همین خواندن کتاب مغزم را برای نوشتن بسته است و الان همین کلمات را هم دارم با زجر تایپ میکنم.
امیدوارم زودتر این برهه امتحاناتم رد شود تا بتوانم زمانم را به درستی هرچه بهتر مدیریت کنم و تایمی که تمرکز درسهایم از من میگیرند را به یک کار دیگر اختصاص بدهم. البته درسخواندن را برای خودم لازم میدانم ولی به نظرم نباید اینقدر از من تمرکز بگیرد و اینکه الان اینهمه وقت میخواهد به خاطر این است که در طول ترم برایشان وقت نگذاشتهام، کاری که هیچ وقت در عمرم نکردم!
من کاملا شب امتحانی بودم. همیشه. خوب شد بهانه خوبی برای نوشتن پیدا کردم. در یک برههای با ضبط صوت از روی کتاب درسیام میخواندم و دو سه دور بعدی را در شب امتحان گوش میکردم. صدای خودم را دوست نداشتم ولی انگاری مطالبی که یاد گرفته بودم و خوانده بودم را مجدد در ذهنم تکرار میکردم و همین باعث میشد برایم یاداوری شوند. سر کلاسها همیشه خوب گوش میدادم (الا این دو سال اخیر) و همیشه سعی میکردم همان جا سر کلاس هرچه قرار است یاد بگیرم را یاد بگیرم. در درسهای حوزه که نوشتن جزوه سر کلاسهای ادبیات عربی و بعدش فقه حسابی به کارم میآمد ولی جالب این بود که همیشه جزواتم انقدر نامرتب و بد بودند که شب امتحان به دردم نمیخوردند و بازهم باید از روی کتاب میخواندم. شرحها و تلخیصها هم به کمکم میامدند و خیلی انگشت شمار درسی را به خاطر دارم که در ایام حوزه نمره قبولی از آن نگرفته باشم. نه واقعا یادم نمیاید درسی را افتاده باشم مگر یک درسی که ارتقایی برداشته بودم و به حد ممکن نمره ارتقایی نرسیدم و افتادم. واقعا هم فقط شب امتحان و در فرصت اندکی که قبل از امتحان داشتم میخواندم.
این شب امتحانی خواندن برکتی که برای من داشت این بود که در طول سال میتوانستم کارهای دیگری که دوست داشتم را انجام بدهم حالا در فرجه امتحانی و آن دو هفته سه هفته به من سخت میگذشت که الان میبینم مهم نبوده. فشار واقعا سنگینی برای خواندن و یاداوری مطالب به من وارد میشد و میشود ولی میبینم به همه کارهایی که آن زمان و الان به جای درس خواندن در طول ترم انجام میدهم میارزد. شاید میشد با یک چهارم زمانی که الان برای درس خواندن در طول روز میگذارم درسهایم را مرتب میخواندم ولی همان یک چهارم زمان میشده روزی یک ساعت در حالی که الان در این دو هفته سه هفته روزی چهار ساعت وقت بگذارم بیشتر سود میکنم تا اینکه در مدت طولانی هر ترم بخواهم روزی یک ساعت وقت بگذارم.
عجیب است اما به نظرم میرسد یک جای کارم میلنگد. شاید خوابآلودگی به مغزم زده! شاید.