حدود چهل سالش بود. در رو باز کرد. از چهرش خستگی میبارید. مرد زحمتکش خونواده به محض ورود با یه هدیه روبرو شد. یه کارتن کادوپیچ شده وسط اتاق. با تعجبی که از خستگیش بیشتر بود به جعبه نگاه میکرد. خانمش که با موبایل داشت ازش فیلم میگرفت، بهش گفت: بنظرت چی میتونه باشه؟
فرامرز جواب داد: نمیدونم، مال کیه؟
خانمش گفت: برای شماست، بازش کن.
شوهر یکم جعبه را تکون داد و گفت: کُنسوله؟
درست حدس زده بود، کاغذ کادو رو پاره کرد و با یه پلیاستیشن ۵ روبرو شد. خانمش گفت: برای اینکه آرزوت، حسرت نشه. مبارکت باشه. فرامرز روی زانوهاش خم شد و همونطور که دستش به جعبه بود، سرش رو زیر انداخت و قطرههای اشک رو از چشمهاش پاک میکرد. گریهی خوشحالی بود یا چی؟ فرامرز ۴۰ ساله و یک کنسول که احتمالا بعد از یک ماه کلی خاک روش نشسته چون دیگه حوصلهی بازی کردن نداره، حالشو نداره.
آرزو، فراغ، حسرت، وصال. این ترکیب، غمانگیزترین شعر هستیِ. یکبار دیگه بخون: آرزو، فراغ، حسرت، وصال.
الان که درحال نوشتن این بلاگ هستم برای تمام فرامرزهای زمین بغضآلودم. قبلا همیشه دلم میخواست حسرت افراد نزدیکم رو تبدیل به وصال کنم ولی الان بعد از دیدن ویدئوی فرامرز و همسرش در اینستاگرام، به هدفم شک پیدا کردم. نمیخوام بیت آخر این شعر حزنانگیز به دست من نوشته بشه.
حرف آخر: به خودت، به آدمای دور و برت کمک کن تا آرزوهاشون کمتر به مرحلهی حسرت برسه. حسرت یه چاهِ سیاهِ که قلب آدم تا بینهایت میتونه درش سقوط کنه.
زندگیت کمحسرت♥️