گاهی ناراحتی اما نمیدانی چرا.
بلند میشوی چهارتا کلیپ میبینی که روانشناسان در آن گفتهاند ناراحتیها را بشکاف، عمق دارند.
بعد چهار قدم راه میروی و فکر میکنی به اینکه پس عمقش کو. تهش میرسی به انتظار. باز میشکافی میرسی به برآورده نشدن انتظار.
بعد چهار قدم دیگر راه میروی میبینی ای دل غافل! همهی مشکلاتت از همین برآورده نشدن انتظار است.
میگویی خب چه غلطی کنم؟ فیالفور به مغزت میآید که خب انتظار نداشته باش. میپرسی چگونه؟ مغزت میگوید خب این دیگر مشکل خود توست. شاید بهتر باشد آدمها را رها کنی.
بعد میگویی نکند عمقش آدمها باشند؟ مغزت میگوید نه. تو آنها را رها کردی. آدمها در زندگی تو جای ندارند.
پس اجتماع چه؟ گور بابایش.
به پوچی که نزدیک میشوی یک کورسوی نوری ته ذهنت سوال میپرسد:
خب اگر کسی بود که انتظار ما را برآورده میکرد، به کجای دنیا برمیخورد؟
خوشحال میشوی که راهی پیدا شده.
ناراحت میشوی که کسی نیست.
خوشحال میشوی از نور، ناراحت میشوی از کورسو بودنش.
چون کسی نیست. شاید هم تا ابد نباشد.