این روزها با خودم میگویم کی می خواهی یاد گرفتن زبان را از سر بگیری؟ قرار بود یک زمانی را برای باشگاه رفتن در نظر بگیری! یاد گرفتن ساز چی شد؟ و همیشه جواب یک چیز هست: حوصله اش را ندارم .
وقتی عمیقا به مشکلی که وجود دارد فکر می کنم اول خودم رو محکوم میکنم به بی برنامگی، اولین قضاوت من (همیشه علاقه دارم از اینطور برچسب ها به خودم بزنم )! اما گاهی راه فراری هم پیدا میشود. با خودم میگویم من اگر بی برنامه و بی نظم هستم چرا آمدم دنبال شغل کارمندی؟ پس اینقدر ها هم به درد نخور نیستم شاید مشکل جای دیگری باشد. شاید دلیلش روتین بودن و یکنواختی کارها باشد، شاید شرایط شغلی ام دلیل اصلی باشد. شاید هم این قضاوت نادرستی ست و دلیل اصلی همانی ست که در درون خودم قرار دارد .
برنامه هایی برای یادگیری در حوزه کاری ام در نظر دارم که خیلی کم به آنها رسیدگی میکنم، و در مقابل پیشنهاد دوستم برای گرفتن پروژه شخصی مقاومت نشان میدهم. میتوانم بگویم یک پدافند غیر عامل فعال کرده ام در مقابل هر کاری که بخواهد کمی از نقطه امن خارجم کند! و به نظرم اگر کسی بگوید که تبدیل به فردی بی انگیزه و سست عنصر شده ام، حرف بیهوده و گزافی نمیزند.
آخرین ایده ام روی این است که کسب و کاری برای خودم ایجاد کنم، به نظرم اعتماد بنفس و توانایی اینکار را دارم اما یک مشکل اصلی همیشه هست: " نقش ها می توانم زد غم نان اگر بگذارد".
معمولا برای مدتی خواب درستی دارم که پایدار نمی ماند. وقتی خوابم با مشکل مواجه می شود تقریبا همه چیز را به هم میریزد و یک حلقه بی نهایت شکل می گیرد. بی حوصلگی، بی برنامگی، فکر، خیال و بی خوابی!
شاید اصطلاح مودی برای این وضعیتم درست باشد. اوضاع طوری شده که میلی به کتاب خواندن هم ندارم، برعکس گذشته . اما نوشتن، کاریست که در این روزها انجام میدهم. شاید استعداد خاصی در نوشتن هم ندارم اما می نویسم. اگر هم بگویید ننویس باز می نویسم.
مرتب مسواک میزنم، این تنها موردی هست که طی یک ماه اخیر به آن دل خوش کردم. کار عجیب و غریبی هم نیست فقط یک مسواک قبل از خواب است که به صورت روتین انجام می دهم اما حس آن را برایم دارد که شاخ غولی را شکسته ام.
گاهی اینطور فکر میکنم که دیگر ذهنم عادت کرده است به این مدل از زندگی، شغل کارمندی دید انتقادی من را بلعیده و همه چیز را روی حساب و کتاب پیش می برد، به شکلی یکنواخت و روتین. بلند پروازی هایم کجا رفت؟ قرار نیست ریسکی بکنم؟ نکند یک ربات شده ام؟ اینها سوالاتی ست که مدام از خود میپرسم.
پایان دهه بیست زندگی ام اینطور با رکود همراه شده است و دوستانی دارم که به من حق می دهند و می گویند اتفاقا الان بیشتر دارم با واقعیت کنار می آیم و اینها همه از جبر جغرافیاست ، دیگران هم دارند به نحوی این حس و حال ها را تجربه می کنند .
وقتی به اینها فکر می کنم ، آینده خیلی مسخره به نظر می آید .