"پناه بر تو که بیواژه مرا میشنوی"
این روزها نگرانم، غمگینم.
انگار جنس غم چند وقتیست عوض شده است.
ناتوانم؛ فقط یک نظارهگر ام. غم دارد تمام گوشت و پوست و استخوانهایم را میگیرد؛ دارد تمام من را در خودش حل میکند و هیچکاری از دستم بر نمیآید.
اینطرف دلم رخت میشویند و آن طرف دلم سیر و سرکه قلقل کنان میجوشد. نمیدانم این نگرانیها دلیلشان چیست و کِی میخواهند تمام شوند و مرا رها کنند.
از آدمها ناامیدم، بیشتر از همیشه. راستش را بخواهی ازشان میترسم. آدمها بیشتر از فرشتهی مرگ جان هم را میگیرند، یا بهتر بگویم، روح هم را میکشند و خودشان هم نمیفهمند.
چند وقتیست که غمهایم بدون گریه و اشک شدهاند. نمیتوانم گریه کنم. میبینی چقدر عجیب است؟ اشکها از چشمهایم سرازیر میشوند، اما راه برعکس میروند. از پشت چشمهایم به سمت گلویم میروند، بغض میشوند و همانجا میمانند و میمانند و میمانند و دست از سرم برنمیدارند. راه گلویم را بستهاند این لعنتیها. نمیگذارند حرف بزنم. نمیگذارند بخندم.
هر روزی که میگذرد حرفهایم بیشتر میشود و راه گلویم بستهتر و چشمهایم خشکتر. صدایم در نمیآید. میخواهم فریاد بزنم، کمک بخواهم، شانهی کسی را برای گریه کردن پیدا کنم. اما انگار میان هیاهوی آدمها گم شدهام.
کاش دست از سرم برمیداشتند این صداهای درونم.
واژه برای توصیف حالم کم آوردهام. کاش مسکنی برای روحم پیدا میکردم. میترسم این غمهای داخل گلویم روزی دور قلبم را هم بگیرند و نگذارند بتپد.
آن وقت جواب آرزوهایم را چهکسی میدهد؟
مَهسآ.
۱۴۰۱/۶/۱۶ - نیمه شب.
- از نوشتههای قدیمی.