
خورشید آنجا شلاق میزد. هوا آنقدر سنگین و ساکن بود که انگار آسمانِ سربیرنگ، وزنش را روی شانههایم انداخته بود. عرق از زیر یقهی بستهی پیراهنم راه باز کرده و مثل حشرهای مزاحم روی ستون فقراتم میلغزید، اما جرأت نداشتم دستم را از روی خاک بردارم. آنجا، در قلبِ فراموششدهی صحرا، شنها گرسنه بودند. گرسنهی بلعیدنِ هر چیزی که بوی زندگی بدهد.
برسِ کوچکِ باستانشناسیام روی سطحِ زبری کشیده شد و صدایی داد که موهای تنم را سیخ کرد. صدای خراشیده شدنِ فلز روی فلز. ضربان قلبم توی گوشهایم کوبید و صدای هوهویِ باد را خفه کرد. با انگشتانم، که حالا زیر دستکشهای چرمی تاول زده بودند، دیوانهوار شنها را کنار زدم. درخششِ سرخ و تیرهی یک سطحِ زنگزده، مثلِ چشمی که بعد از قرنها باز شود، از دلِ خاک بیرون زد. سرمای عجیبی از نوک انگشتانم بالا رفت؛ سرمایی که هیچ ربطی به این جهنمِ سوزان نداشت.
سرم را چرخاندم. پدرم چند متر آنطرفتر، با قامتی خمیده، داشت سایهی یک ستونِ شکستهی سنگی را اندازه میگرفت. نورِ تندِ ظهر، چین و چروکهای صورتش را عمیقتر کرده بود. صدایم خشدار و لرزان از گلویم بیرون آمد: «بابا...» مکث کردم تا آب دهانم را قورت بدهم. «ببین چی پیدا کردم. میشه کمکم کنی این جعبه رو باز کنم؟»
پدرم سرش را بلند کرد. عینکِ گرد و غبارگرفتهاش را روی بینی جابجا کرد و با آن لبخندِ همیشگی که حتی وسطِ طوفان شن هم آرامم میکرد، به سمتم آمد. کنارم زانو زد. سایهاش روی جعبه افتاد و انگار کمی از حرارتِ خاک کم کرد. نگاهش که به جعبهی فلزی افتاد، لبخندش محو شد، دستش را آرام روی شانهام گذاشت: «باید چیز مهمی توش باشه، الینور... شایدم یه چیز خیلی مهم!»
با کمکِ چاقویِ جیبیِ پدر، اهرم را زیرِ قفلِ پوسیده انداختیم. لولاهای زنگزده نالهای کردند و با صدایی شبیه به شکستنِ استخوان، تسلیم شدند. درِ جعبه باز شد. بویی که مشامم را پر کرد، بویِ تلخِ چرمِ کهنه بود، بویِ مرکبی که قرنها پیش خشک شده بود، و بویِ محوی شبیه به... آهن؟ یا شاید خون؟
داخل جعبه، میانِ پارچهای که با یک لمس پودر میشد، یک کتابچهی چرمیِ قطور خوابیده بود. جلدش ترک خورده بود، مثلِ کویری که لبتشنه مانده باشد. دستم بیاختیار به سمتش رفت. انگار مغناطیسی در آن بود که مرا میطلبید. کتابچه را برداشتم. سنگین بود. سنگینتر از چیزی که ظاهرش نشان میداد. پدرم سکوت کرده بود. فقط صدایِ نفسهایش را میشنیدم. جلد را باز کردم. صفحهی اول، زرد و شکننده، زیرِ نورِ بیرحمِ خورشید درخشید. دستخطی که روی آن بود، با شتاب و فشار نوشته شده بود. جوهر در برخی جاها پخش شده بود، انگار نویسنده فرصتی برای خشک شدنِ آن نداشته.
چشمم رویِ اولین خط لغزید و ناگهان، گرمایِ کویر ناپدید شد. میتوانستم بخوانم.
«سال ۴۵۰ از طلوع، روزِ بیست و سوم از ماه عقرب.»
ٌ
سال ۴۵۰ از طلوع - روزِ بیست و سوم از ماهِ عقرب
امروز نوبتِ گشتزنیِ ما در بازارِ پایینشهر بود. ما چهار نفر، مثلِ یک کابوسِ مشترک به هم گره خورده بودیم؛ من، جولیان، مارکوس و لئو. هنوز طعمِ شوربایِ دیشب و گرمایِ شوخیهای کنارِ آتش در اردوگاه، زیرِ زبانم بود. جولیان مدام غر میزد که چرا گاردِ ویژه باید در این لجنزار قدم بزند، اما مارکوس ساکت بود و لئو، با آن چشمانِ همیشه نگرانش، فقط اطاعت میکرد. وضعیت خراب است. مردم گرسنهاند. نگاههایشان سنگین است؛ طوری به زرههای براقِ ما نگاه میکنند که انگار میخواهند تکهتکهمان کنند و با فلزش نان بخرند.
وسطِ میدان، شلوغ شد. فکر کردیم دعوا شده. دستم را روی قبضهی شمشیر گذاشتم و جلو رفتیم. دعوا نبود. مردم گرد هم آمده بودند و با تعجب نگاه میکردند. یک زن، با شنلی ساده و خاکی، وسطِ خاک و خل نشسته بود. جلوی پایش، پیرمردی به زمین افتاده بود. زن خم شده بود. دستش کمی میلرزید. نان را به سمت او گرفت. توجهم به یک چرخ بزرگ که روی آن را پارچه پوشانده بود، کمی آن طرفتر و دو سه مرد قویهیکلی که به نظر میرسید از آن محافظت میکنند جلب شد. بعداً فهمیدم که زیر پارچهها، نان و مواد غذایی بود.
جولیان زد به پهلویم: «دیوانه است؟ در این قطحی؟» همان لحظه، یکی از سربازهای گشتیِ منطقه که جلوتر بود، خشکش زد. کلاهخودش را برداشت و فریاد کشید: «علیاحضرت؟!» سکوت شد. سکوتِ مطلق. زن سرش را بلند کرد. شنل از روی موهایش افتاد. خودش بود. سرافینا. تازه عروس پادشاه. بدونِ تاج. بدونِ جواهرات. پیرمرد خواست خودش را عقب بکشد، ترسیده بود. ملکه دستش را گرفت و نگذاشت. بلند شد و رو به جمعیت ایستاد.
با صدایی که بغض داشت گفت: «شبهای متوالی است که من نمیتوانم بخوابم.» بعد به پیرمرد اشاره کرد: «ما گرسنه هستیم. سِناریوم گرسنه است. دوای ما در سرزمین خودمان نیست. حالا که قحطی شهر را فرا گرفته، باید مرزها را گسترش دهیم. بیرون از اینجا، در زمینهای وحشی، گندم هست. من نمیخواهم پسرهایمان را به جنگ بفرستم، اما نمیخواهم گرسنگیِ مردمم را هم ببینم.»
همین. بعد از این سخنرانی کوتاه، راهش را کشید و رفت. مارکوس با تعجب به او نگاه میکرد. من... من صبح تا حالا فقط به الارا فکر کرده بودم. دیشب تب داشت. امروز صبح که میآمدم، با خودم فکر میکردم آیا پادشاه اصلاً میداند ما وجود داریم؟ و حالا فکر میکردم جوابم را گرفتهام. فکر کردم اگر قرار است بمیرم، ترجیح میدهم برای زنی بمیرم که بین مردم خودش بیاید. من شمشیرم را برای او تیز میکنم. برای آیندهی الارا.
پینوشت: ساعتی بعد جارچیها اعلام کردند که علیاحضرت دستور داده هر محله یک نماینده انتخاب کند تا یکشنبهها مستقیم با او حرف بزنند. عجیب است. تا به حال سابقه نداشته حاکمی بخواهد صدای ما را بشنود.
سال ۴۵۳ از طلوع - دشتهای خاکستریِ شمال
جوهر روی کاغذ یخ میزند. انگشتانم آنقدر بیحس شدهاند که به زحمت قلم را نگه داشتهام. اینجا شبها علاوه بر اینکه تاریک هستند؛ سنگیناند. بویِ چوبِ سوخته و گوشتِ کبابشدهی اسبها فضا را پر کرده. ما پیشروی کردیم. ده فرسنگ در دلِ سرزمینهای وحشی. اما زمینِ اینجا نفرین شده است. هر وجبش را باید با خون خرید.
امروز لئو را دفن کردیم. نمیخواستم خاک روی صورتش بریزم. هنوز داشت میخندید. حتی وقتی آن نیزهی لعنتیِ دندانهدار سینهاش را شکافت، داشت میخندید. ما در تنگهای گیر افتاده بودیم. لحظهای همه چیز ایستاد. فقط صدای ضربان قلبم را میشنیدم که از صدای طبلهای جنگی بلندتر بود. وحشیها مثل سایه از صخرهها پایین ریختند. صورتهای رنگکرده، فریادهای نامفهوم. مارکوس سپر انداخت و فریاد زد: «عقبنشینی!» اما لئو نشنید. یا نخواست بشنود. پرچمِ سرافینا دستش بود. آن پارچهی سفیدی که حالا دیگر خاکستری شده. او جلو رفت. فریاد زد: «برای وسعتِ سرزمینِ سِناریوم!»
من دیدم. دیدم که چطور سه نفرشان را زمین زد. دیدم که چطور نیزه در بدنش فرو رفت و او فقط پرچم را محکمتر فشار داد تا نیفتد. وقتی به بالای سرش رسیدم، خون از دهانش به صورت حباب بیرون میزد. سرم را نزدیک بردم تا صدایش را بشنوم. فکر کردم وصیت میکند. فکر کردم سراغِ مادرش را میگیرد. اما او با دندانهای خونیاش لبخند زد و بریدهبریده گفت: «سیلاس... پرچم... بالاست؟... راه... راه باز شد؟» نتوانستم بگویم نه. نتوانستم بگویم ما هنوز پشتِ همان صخرههای لعنتی هستیم. پیشانیاش را بوسیدم و دروغ گفتم: «آره لئو... راه باز شد. گندمها را میبینم.» چشمانش بسته شد. لبخندش ماند.
مارکوس امشب حرف نمیزند. جولیان یک گوشه نشسته و دارد با تکه سنگی، نوکِ شمشیرش را آنقدر میسابد که جرقه میزند. صدایِ ساییده شدنِ سنگ روی فلز، تنها صدایی است که سکوتِ چادر را میشکند. من به الارا فکر میکنم. سه سال گذشته، اما انگار سه قرن پیر شدهام. آیا هنوز همانطور میخندد؟ آیا میداند لئو مُرد تا «وسعتِ سِناریوم» او را نبلعد؟ باید باور کنم که میداند. وگرنه دیوانه میشوم. وگرنه این حجم از خون، مرا خفه میکند. لئو راست میگفت. راه باید باز شود. حتی اگر مجبور شویم جنازههایمان را مثل پل روی دره بچینیم.
سال ۴۵۵ از طلوع - پای دیوارهای دژِ سنگی (محاصرهی نود روزه)
بوی مرگ اینجا فرق میکند. در شمال، بوی آهن و خونِ تازه بود. اینجا، بویِ شیرین و تهوعآورِ گوشتِ گندیده است که با گرمایِ خاک مخلوط شده. بادِ گرمی وزید و خاک را جابجا کرد. برای لحظهای بوی تعفن کم شد و توانستم نفس بکشم؛ نفسی که پر از خاکستر بود. مگسها... خدای من، صدای ویزویزشان حتی یک لحظه قطع نمیشود. ما نود روز است که پشتِ این دیوارهای بلندِ سنگی ماندهایم. آب جیرهبندی شده. یک پیاله برای هر نفر در روز. لبهای سربازها مثلِ کویرِ نمک ترک خورده و چشمهایشان گود رفته است.
مارکوس دارد تمام میشود. با یک خراشِ کوچک روی ران پایش که عفونت کرد. سه روز است که در تب میسوزد. پایش سیاه شده و بویِ بدی میدهد که حتی جولیان هم نمیتواند نزدیکش بنشیند. اما من کنارش هستم. من دستش را گرفتهام. دستی که زمانی میتوانست گردنِ یک اسب را بشکند، حالا مثلِ شاخهی خشکیده در دستم میلرزد.
امروز صبح هذیان میگفت. فکر میکرد در سِناریوم است. آبِ جیرهام را آوردم. پیاله را جلوی لبهایش گرفتم. لبهایش خشک و سفید بود. زمزمه کرد: «سیلاس...؟» گفتم: «بخور مارکوس. خنک است.» دروغ گفتم. آب گرم و گلآلود بود. سرس را به زحمت تکان داد. چشمانش بیسو بود، اما پر از وحشت: «ملکه... سرافینا... غذا... غذا خورد؟» بغض گلویم را گرفت. لعنت به این وفاداری. او داشت از عفونت و تشنگی میمرد، اما نگرانِ زنی بود که کیلومترها آنطرفتر در قصرش نشسته بود. گفتم: «آره مارکوس. انبارها پر شده. ملکه سیر است.» نفسِ راحتی کشید. انگار دردش آرام شد. «خوبه... خوبه. قول دادیم... مادر گرسنه نمونه...»
ساعتی بعد، وقتی مگسها روی صورتش نشستند و او پلک نزد، فهمیدم تمام کرده است. جولیان گوشهی چادر نشسته بود و به جنازه خیره شده بود. دیگر شمشیرش را تمیز نمیکرد. خیلی لاغر شده. با صدایی که انگار از تهِ چاه میآمد گفت: «سیلاس... دو نفر رفتند. برای چه؟ برای این دیوارهای سنگی؟» خواستم بگویم برای «گندم»، برای «الارا»، اما کلمات در دهانم مثل خاکستر شد. مارکوس را همانجا، پشتِ چادر، در خاکِ کمعمق دفن کردیم. حتی سنگی نداشتیم که روی قبرش بگذاریم. امشب برای اولین بار، تصویرِ صورتِ سرافینا در ذهنم تار بود. سعی کردم به یاد بیاورم که وقتی به مردم غذا میداد صورتش چه شکلی بود، اما فقط تصویرِ پایِ سیاهشدهی مارکوس جلوی چشمم بود. الارا... دخترم... پدرت دارد فراموش میکند که «رحم» چه شکلی بود.
سال ۴۵۷ از طلوع - تالارهای مرمرینِ سِناریوم
سکوتِ اینجا از هیاهوی میدان جنگ ترسناکتر است. ما برگشتیم. نه با گندم، بلکه با تابوتهایی که پرچمِ سرافینا رویشان کشیده شده بود. قصر بویِ عطرِ تندِ زنبق و بخور میدهد، اما نمیتواند بویِ خیانت را بپوشاند. دیشب، ناقوسها نواخته شد. پادشاه مُرد. میگویند قلبش ایستاده. میگویند غمِ جنگ او را از پا درآورد. اما وقتی جنازه را از تالار بیرون میبردند، لبهایش کبود بود. کبودیِ خاصی که ما سربازها خوب میشناسیم؛ رنگِ شوکران.
سرافینا به ایوان آمد. لباسِ سیاه پوشیده بود، اما سرش را بالا گرفته بود، مثلِ فرماندهای که در محاصره ایستاده باشد. گریه میکرد. برادرِ پادشاه کنارش ایستاده بود. «لرد کاسیوس». با شانههایی افتاده و چشمانی که از فرطِ بیخوابی گود رفته بود. او دستش را روی شانهی لرزانِ ملکه گذاشته بود، انگار میخواستند سنگینیِ این گناه را با هم تحمل کنند. قبل از فریاد، دیدم که سرافینا نگاهش را از تابوت گرفت و به پرچمهای افراشتهی سِناریوم دوخت. در چشمانش عزمی ترسناک موج میزد؛ انگار داشت به روحِ شوهرش میگفت: «من کاری را کردم که تو جراتش را نداشتی.» سرافینا فریاد زد: «تاریکی، خورشیدِ ما را دزدید! اما نگذارید نورِ سِناریوم خاموش شود.» و جمعیت، بیخبر از معاملهای که سرِ غرورشان شده بود، فریاد کشیدند: «کاسیوس! محافظِ ملکه!»
ساعتی بعد، جولیان مرا به گوشهی تاریکِ اسلحهخانه کشید. دستهایش میلرزید. نه مثلِ لرزشِ سرما در شمال. مثلِ لرزشِ جنون. یقهی لباسم را گرفت. چشمانش پر از خون بود. نفسنفس میزد: «سیلاس... کوری؟ نمیبینی؟» گفتم: «آرام باش جولیان. دیوارها گوش دارند.» خندید. خندهای که شبیه گریه بود. «کدام دیوار؟... سقف ریخت احمق! من آنجا بودم... پشت پرده... شاه داشت گریه میکرد... قلم دستش بود... داشت تسلیم میشد... حالا که قحطی تمام شده، میخواست شمال را به وحشیها برگرداند... اما سرافینا... دستش را روی کاغذ گذاشت. شنیدم گفت «کمی به سربازان ما فرصت بده». بعد جام را جلوی پادشاه گذاشت. او شاه را فدای آن نقشهی لعنتی روی دیوار کرد!»
خواستم جلوی دهانش را بگیرم. خواستم بگویم ساکت شو. اما درِ اسلحهخانه با لگد باز شد. گاردِ ویژه نبودند. سربازهای خودمان بودند. فرماندهشان جلو آمد: «کسی این یاوهگوییهای خیانتبار را تایید میکند؟» جولیان شمشیر کشید. نگاهم کرد. التماس در چشمانش بود؛ اما من... من به الارا فکر کردم. به زندگیِ آرامی که قولش را داده بودم. سرم را پایین انداختم و عقب رفتم. جولیان خشکش زد. من هم دوست نداشتم تسلیم شویم. زمزمه کرد: «سیلاس...؟» پنج شمشیر همزمان در بدنش فرو رفت. وقتی روی زمین افتاد، دیگر ترحمی در نگاهش نبود. فقط سکوت بود. سکوتی که از فریاد بلندتر بود.
قرار است چندی بعد مراسمِ تاجگذاری و ازدواج برگزار شود. سرافینا، در لباسِ سفیدِ عروسی، دست در دستِ کاسیوس، بر تخت خواهد نشست. و من... من جایزهام را گرفتم. میخواهند نشانِ «سرباز نخبه» را روی سینهام سنجاق کنند. درست روی قلبی که حالا مثلِ یک تکه سنگِ سرد شده. الارا... دخترم... پدرت حالا یک قهرمان است. اما چرا وقتی در آینه نگاه میکنم، فقط یک ترسو میبینم؟
سال ۴۶۰ از طلوع - خیمهی فرماندهی (پایانِ جنگِ برادران)
تمام شد. صدای چکاچاک شمشیرها قطع شده است. فقط صدای باد میآید که لای پرچمهای پارهپورهی سرافینا میپیچد. ما پیروز نشدیم؛ ما دو پاره شدیم. یا فریادهای «برای وسعت سناریوم» میافتم. سِناریوم آنقدر وسیع شد که دیگر در یک مشت جا نمیگرفت. برادرِ دومِ شاه زنده ماند و نیمی از دنیا را با خود برد تا امپراطوری تجزیه شود. اما قبل از رفتن، حقیقت را فریاد زد. «شوکران!» این کلمه در دشت پیچید. سربازهای من خشکشان زد. خودمان میدانستیم که ما برای یک قاتل جنگیده بودیم. ما برادر را به جانِ برادر انداختیم تا زنی که شوهرش را مسموم کرده بود، بر تخت بماند.
حالا سرافینا در قصرش نشسته. کاسیوس کنارش است. قبرستانها به جای انبارها پر شدهاند. نمیدانم آن «نمایندههای محله» الان کجا هستند؟ در زندان یا زیرِ خاک. به دستانم نگاه میکنم. خونِ لئو، خونِ مارکوس، خونِ جولیان... و خونِ هزاران سربازِ بیگناهِ دیگر. الارا... دخترم... امروز ده ساله میشود. الارا امیدوارم این متن را هرگز نخوانی، ولی بدان که میخواستم برایت دنیایی بسازم که در آن تو و مردمم همیشه شاد و مرفه باشید. اما من فقط یک مرد بزدل بودم که لباسِ قهرمان پوشیده بود. نمیتوانم برگردم. نمیتوانم توی چشمانت نگاه کنم و ببینم که به پدرت افتخار میکنی. این دروغ من را از درون میخورد. خنجرِ جولیان روی میز است. تنها یادگاری که از او دزدیدم. تیغهاش سرد است. خیلی سرد. به سردیِ حقیقت. من نمیترسم الارا. دیگر نمیترسم. فقط میخواهم بخوابم. میخواهم لئو را ببینم و بگویم که پرچم افتاد. ببخش مرا دخترم. پدرت باید این لکه را پاک ک...
(نوشته در اینجا قطع شده است. قطراتِ بزرگ و تیرهای روی کاغذ پاشیده شده و کلماتِ آخر را در خود حل کرده است. مرکب با لکهی زنگزدهی قرمزرنگ خون یکی شده است.)
باد وزید. ناگهان، سکوتِ سنگینِ هزار و پانصد ساله شکست. صدایِ به هم خوردنِ ورقهای خشکِ کتابچه، شبیه صدای بال زدنِ کبوترهای زخمی بود. دستم میلرزید. سرمایِ خیمهی سیلاس، از لایِ آن کلماتِ خونی بیرون زده بود و زیرِ پوستم دویده بود. کتابچه را بستم. انگشتم را روی جلدِ چرمیِ ترکخورده کشیدم. انگار داشتم پلکهایِ مردی را میبستم که قرنهاست با چشمانِ باز مرده است.
پدرم دستش را روی شانهام گذاشت. سایهاش بلند و کشیده رویِ شنها افتاده بود. آرام پرسید: «الینور...؟ چیزی پیدا کردی؟ اونجا چی نوشته؟» سرم را بلند کردم. به افق نگاه کردم؛ جایی که ویرانههای سِناریوم زیرِ خروارها شن مدفون شده بود. بغضِ سنگینی گلویم را فشار داد. انگشتم روی کلماتِ آخرِ سیلاس لرزید. حقیقت، مثلِ این بیابان، عریان و بیرحم بود.
نگاهی به چهرهی مشتاقِ پدرم انداختم. او تمام عمرش را صرف اثباتِ «عظمتِ دورانِ طلایی» کرده بود. او که خودش را یکی از نوادگان ملکه میدانست، کتابی داشت به اسم «سرافینا، ملکهی مقدس»، کتابی که فکر میکرد ادای دینی است به مادربزرگمان که روزگاری کشورش را وسعت داده بود و چندی بعد با سیاستهایش کشور دوپاره شده را دوباره یکپارچه کرده بود. اگر این دفترچه را نشانش میدادم، دنیای او فرو میریخت. بادِ گرمی به صورتم خورد. انتخابی بینِ یک ویرانیِ صادقانه و یک شکوهِ دروغین. برای یک لحظه، وسوسه شدم فریاد بزنم. اما ترس، ساکت و خزنده، مثلِ همان سرمایی که سیلاس در اسلحهخانه حس کرده بود، در رگهایم دوید. من هم داشتم معامله میکردم. سکوت در برابرِ عشق.
کتابچه را محکم توی سینهام فشردم؛ آرام و با صدایی که سعی میکردم نلرزد گفتم: «ظاهرا این خاطرات یک سرباز معمولی است که سالها پیش اینجا زندگی میکرده.»
جعبهی فلزی را بستم. بادِ صحرا زوزه کشید و ردپایِ ما را پر کرد. انگار سِناریوم میخواست مطمئن شود که داستانِ سیلاس، دوباره زیرِ شنها دفن میشود. برای همیشه.