میم. ز
میم. ز
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

اولین بار کی متوجه بودنم شدم؟

اولین بار کی متوجه بودنم شدم؟

به خاطرم نیست.

نمی‌دانم نخستین خاطره‌ای که در ذهنم مانده کدام است، آیا اصلا خاطره‌ی من است یا اطرافیانم آن‌قدر آن را برایم تعریف کرده‌اند که در ذهنم به عنوان یکی از خاطرات خودم نقش بسته و از دید خود می‌بینمش.

اما به خاطر دارم که در کودکی، شاید فاصله‌ی بین پنج تا هفت سالگی، از خودم می‌پرسیدم:

«من کیم؟»

بار اول پاسخم به این سوال، همانی بود که یادم داده بودند، نامم را بر لب می‌راندم و پدر و مادرم را به یاد می‌آوردم. اما از کودکی در بعضی کارها سمج بودم، بار دیگر از خود می‌پرسیدم:

«من کیم؟»

بعد ناگهان احساس عجیبی از سرم تراوش می‌کرد، بر روی صورت و دست‌ها و تنم می‌ریخت، احساس بیگانگی به من دست می‌داد، خودم را نمی‌شناختم، اسمم غریبه بود، جسمم غریبه بود، پدر و مادرم غریبه بودند، خانه معنی نداشت، هیچ چیز معنی نداشت. من به جایی تعلق نداشتم، اصلا نمی‌دانستم آن‌جا چه کار می‌کنم، نمی‌دانستم معنی همه‌ی چیزهایی که دیگران از من می‌خواهند که انجام دهم، بیاموزم، بگویم یا بشنوم چیست؛ گویی برای لحظه‌ای کوتاه تبدیل به شی‌ای بی‌جان می‌شدم، موجودی از مکان و زمانی ناشناخته در کیهان، شی‌ای که تنها می‌داند که هست، تنها چیز واقعی برایم این بودن بود و دیگر چیزی معنا نداشت، مرا به اجبار به چیزهایی پیوند زده بودند، اما هیچ یک از من نبودند، حتی جسمم، حتی خودم. می‌توان گفت ذره‌ای خودآگاه بودم معلق در جسمی ناشناخته.

بعدتر روزی در مدرسه به بچه‌ها گفتم:

«دیدید آدم از خودش می‌پرسه من کیم، یه جوری میشه؟ انگار نمی‌دونه کیه؟ انگار غریبه‌س؟»

یادم می‌آید دو سه نفری شروع کردند با خودشان زمزمه کردن که «من کیم؟» و به قیافه‌های مبهوت به نقطه‌ای نامشخص در فضا خیره شدند، تا اینکه الهه رمضانی، اخم کرد، شانه بالا انداخت و بلند گفت: «واااااا، یعنی چی من کیم، منم دیگه ایناهاشم.» زمزمه‌ها خاموش شد و من دیگر با همکلاسی‌هایم از این حرف‌ها نزدم.

افکارفلسفهوجود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید