میم الف میم
میم الف میم
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

بچه تر بودم احمق تر بودم...

بچگی عکسش یکم بی ربطه ببخشید
بچگی عکسش یکم بی ربطه ببخشید

بچه تر بودم احمق تر بودم ولی بهتر بود نمیدونم چرا حس میکنم بچگیم مثل آدمیزاد نبودم اهل بازی تو کوچه نبودم و با آجرک ها آدم درست میکردم و خوش میگذروندم!

بچه تر که بودم تلویزیون چاقی داشتیم!فکر میکردم انسان ها برای اینکه اخبار بگن کوچیک میشن میرن تو تلویزیون تا اخبار بگن ولی خودمونیم ها اخبار گفتن مامانم با همساده ها بهتر و معتبر تر بود حتی قرار بود به صغری خانم زن همسایه رو به رو با اینه هنوز جوون بود و تازه شروع به خبرچینی کرده بود جایزه بهترین خبرنگار محله رو بدن.

بچگی ها با بازی های تخیلی با پسرعموم خیلی خوش میگذشت اون استاد بازی در میاورد و طبق ادعا های خودش ۳ متر قد و حداقل صد و خوردی سن داشت( نمیدونم چقدر اصرار به بزرگ بودن داشت) و منو به عملیات های جنگی با دشمنانی با دو متر قد و ۱۰۰ کیلو وزن میفرستاد درسته سخت بود ولی آخر سر ما میتونستیم از پسشون بر بیایم.

تو بچگی دفتری بر میداشتم با داداشم و برای خودمون ۱۶ تا تیم با اسم های مختلف مثل مامیورسا(تیمی که خودم مالکش بودم:) )و فورساد و فیورنت نوشته بودم و اونها رو در لیگ بین المللی پاکی به جون هم مینداختم و بالاخره یه قهرمانی از توشون در میومد.درسته var نداشتیم ولی همه راضی بودن به داوری!

باز بگم براتون از نوشتن داستان هایی الکی از پادشاه مهربان و دالچه و فوتبالیستا که به لطف اسباب کشی های پی در پی همه اون ها به جز فوتبالیستا ۲(بله جز سریال های پر مخاطب بود که فصل ۲ شو منتشر کردم خخخ) مفقود الاثر شدن و البته جز مامانم که مجبور بود داستان چرت و پرتم رو گوش بده مخاطبی نداشتم.

یا از معلم بازی برای پسرعموی کوچکترم بگم که با ایده ای به نام هوشک براش سوال های ریاضی در میاوردم و اون باید حلشون میکرد و اگر کلشون رو درست حل میکرد ۳ ستاره که هنوز کاربردشونو بهش نگفتم میگرفت.بین خودمون باشه ستاره ها اصلا کاربردی نداشت

تو بچگی من افتخاراتی نظیر قهرمانی دور اول مسابقه ماکارونی خوری با دست که با میزبانی دایی ام برگزار شد رو داشتم و البته چه شب نفس گیری بود با حریف های جدی مثل پسر دایی ام و دختر دایی و البته که دایی ام کم لطفی نکرد و داخل ماکارونی کمی نوشابه و ماستم ریخت ولی من مرد روز های سخت بودم و تونستم با اختلاف کمی از رقبا برنده بشم.(اسباب بازی دایی ام شده بودم افسوس)

بچگی ها با کلی روز های خوش میگذره و اگر بچه ای دور و برتون میبینید بذارید بچگی بکنه تا بعدا حسرت اینو نداشته باشه که بچگی نکرده و بذارین بچه ها آزاد باشن و خلاق تا شاید در اینده به بچگی و بازی هایی که کردن افتخار کنن و با خودشون بگویند درسته احمق تر بودیم ولی عاقل تر بودیم(فکر کنین چیز خفنی گفتم باشه؟)



ممنون میشم نظرتون رو بگین و بله تمامی اتفاقات واقعی بوده!

خاطرات بچگیخاطره نویسیخاطره
پسری با افکاری عجیب و در تلاش برای بهتر بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید