ویرگول
ورودثبت نام
مینا اسکندرزاده
مینا اسکندرزاده
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دری انتهای کوچه ی بن بست


خیال در دایره های بی پایان پیچید و پیچید، گردبادی شد، چرخید و چرخید سرگردان مرا میبرد در دایره های بزرگ و بزرگتر، بالا و بالاتر، یک باره رهایم کرد در خطی عمودی بر سطحی افقی، این چه خیالی بود، از کدام ذهن شلیک شد؟

خیالم شهری بود سراسر پر از تصاویری که مرا یاد شعری می انداختند که فراموش کرده ام و یک موسیقی که شاید هرگز نواخته نشده است و جایی که نمیدانم آنجا بودم یا نبودم.

من سوار بر مرکب خیال به سمت زیباترین فریب دنیا میروم.

دنیای پایان های بی پایان، سختی های آسان، دنیایی پر از کوچه های بنبست .

در منتهی الیه چنین بنبستی، چند قدم مانده به استیصال محض، دری است که باز میشود، دری مشخصا انتزاعی و مبهم، اما آخرین رگ زنده ای که انگار روح مختصر مارا به کالبد حیات متصل نگه میدارد، دری که گاهی روح مارا از مردن نجات میدهد.

از در عبور می کنم، از نردبان قصه ها بالا میروم، برای لمس حسی که در آن زندگی نکردم، برای رسیدن به رویاهایی که روحم را التیام میبخشد، آنجا که چیزهایی به زندگی میدهد و چیز هایی از آن میگیرد.

شاید زیباترین توصیف از پشت درهای انتهای بنبست، جمله ی فرانسوا تروفو باشد که میگوید « در عشق بیمارگونه ی من به سینما تردیدی نیست، قتی میگویم سینما زندگی مرا نجات داد مبالغه نمیکنم. اگر خودم را غرق سینما کردم شاید به این دلیل است که زندگی مرا راضی نمیکرد».

سینما، دنیای پشت درهای بسته، دنیایی پر از آرمان زندگی در پستوی خیال، سعادتی دیریاب و غیرمعمول بین هنر و زندگی.

شاملو قبل از آیدا زنی را نشناخت و من قبل از سینما زندگی را. سینما شد مکتب و من شدم مریدی با پاهای برهنه بر خار مغیلان. وقتی وارد دنیای فیلم و سینما میشوی درمیابی که جوهر زندگی بیش از هر هنری با سینما عجین است.

در تامل های مریدانه ام، همانجا که پوست سیاه و بیجان شب را میشکافتم، پس از صرف صبحانه ای در تیفانی، برای نجات ازگارد می رفتم و سپس دکتر استرنج برایم دریچه ای باز میکرد و خود را جنگجویی در کنار عثمان و در حال مبارزه علیه بیزانس میافتم.

در گوشه و کنار دنیا بودم و نبودم، یک ساعت در جمع نجبای اسکاتلند بودم و یک ساعت طراح لباسی در یکی از مغازه های شانزلیزه.

در بحبوحه ی تاملاتم بود که دریافتم سینما هم مانند زندگی انسان از دوبخش تشکیل شده، دو بخشی که هرکدام دنیایی و قصه ای دارد.

بخش سورئال، پر از تصورات و تخیلات و افکار و امور تصادفی عینی نهفته در نظم ظاهری واقعیت. و بخش رئالیسم و نئورئالیسم در اتمسفری از حقیقت محض و فکت زندگی. و مهم تر از همه، ارتباط تصویری، که تطابق پذیری روح انسان و سینما را به تعالی میرساند.

دقیقا نمیدانم علاقه ی وافر من به سینما و سینما رفتن از کجا شروع شد، شاید از روزی که بین رفتن به سینما و شهربازی، دیدن فیلم در سینما را انتخاب کردم و به جای خوردن پشمک صورتی چسبناک به خوردن پاپکرن بدون نمک اکتفا کردم.

همه ی پنج شنبه هایی که حتی صف اول صبح و دعا خواندن اختیاری کاملا اجباری سر ظهر هم نمیتوانست شوق رفتن به سینمای بعد از مدرسه را از من بگیرد.

تمامی روزهایی که در سینما بهمن خیابان امام گذشت، عین تمام فیلم هایی که هرهفته آنجا دیدم مقابل چشمانم است.

علاقه ی بی حد و حصر من به سینمای کوچک و تقریبا غیر استاندارد خیابان امام بهشهر، برای همه غیر قابل باور بود، تقریبا در حدی که اگر مرا گم میکردند، در حال دیدن پستر ها در سالن سینما پیدا میکردند.

سینمایی که همخوانی نامش با ماه تولدم دلیلی بود تا حس مالکیتم به سینمای بچگی هایم بیشتر شود. در تمام دو سالی که به بهانه ی درس و کنکور نتوانستم به سینما بروم، حسرت نرفتن به سینما را با دیدن فیلم

هایی که هر چند هفته و یواشکی در خانه میدیدم، کمرنگ میکردم.

فیلم هایی که مرا کم کم در خانه حبس کرد و از سینمای محبوبم دورتر و دورتر.

دنیای رنگی تر و هیجان انگیز تری بود ولی سینما بهمن، مثل ویروس سرماخوردگی، همیشه لا به لای سلول هایم کز کرده بود و هر از چندگاهی بیرون میآمد و عرض اندام میکرد و مرا دست و پا بسته، با نخی نا مرئی به سمت خودش میکشید.

به سینما های زیادی رفتم، فیلم های زیادی دیدم ولی رویای اکران خصوصی فیلم در سینما بهمن، سینمای من، که فقط خودم باشم و خودم و ساعت ها در آن فیلم ببینم، هرجای دنیا هم که بروم مثل خوره در جانم میماند.

سینما بهمن برای من مثل عطر مورد علاقه است که هیچوقت تغییرش نمیدهم، مثل ته دیگ سیب زمینی با کنجد است که هیچوقت طعمش از یادم نمیرود.

الان دیگر سینما بهمن، فقط یک مشتری دارد که پشت درهای بسته اش می ایستد، دختری که در سالن سینما

با رویا هایش میرقصد

مکتب‌خونهمکتب‌خونهمکتب خونهاحسان عبدی پورنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید