چشمام از نور زیاد اذیت میشه، خیلی وقته رنگ نور و روشنایی به خودم ندیدم .
نمیدونم چند سال گذشته ولی حتما تموم شده که الان من اینجام، یه ضربه دو ضربه، پشت، بغل، جلو، افقی، عمودی از گرد و غبار تو هوا جلو چشمام تار میشه، گرد و خاک که رفت انگار سبک شدم. چند سال پیش که داشتم میومدم انگار تو دلم درد و غم جا کرده بودن حس میکردم یه دسته میچکا خودشونو تو دلم به در و
دیوار میکوبن .
هر یک کیلو درد و غم سه کیلو حساب میشه، انقدر سنگین بود که منم داشتم میترکیدم، جا داشت بیست سی کیلو اضافه بار بخوره بهم .
اصلا انگار میخواست کل شهر رو جمع کنه تو من و با خودش بیاره، هر قسمتی رو که باز میکرد اول یه دنیا غم میریخت توش بعد وسیله هاشو یکی یکی میچید.
اخرین چیزی که ادما میذارن، همیشه مهمترین چیزیه که دارن با خودشون میبرن، یه قاب عکس، یه کتاب خاص یا مثلا عطری که بوش با همه ی عطر های دنیا فرق داره...
وقتی رسیدیم یه مدت جلو در اتاق بودم، هرکی رد میشد یه نگاه چپکی بهم مینداخت، من فقط یه مشت صدا میشنیدم «پاشو جا به جاش کن دیگه» «این بازم که اینجاست » ....
انگار همه میدونستن نباید اینجا باشم، ولی قرار هم نبود کسی بهم دست بزنه، شده بودم آینه دق که اگه بهم دست میزدی، دیگه هیچوقت درد این سفر دست از سرت بر نمیداشت.
هرزگاهی هم دوتا پا میدیدم که از جلوم میرن و میان، اروم، با عجله، خسته، خوشحال، ناراحت .... تا حالا از روی راه رفتن آدما فهمیدین خوشحالن یا ناراحت؟ شما هم اگه مثل من دقت میکردین یاد میگرفتین بعد یه مدت دیگه جایی رو نمیدیدم، دیگه پایی رو نمیدیدم، تاریک شد، خیلی تاریک . کاش این چرخا مستطیل بودن که نچرخه چرخشون، همین چرخایی که جون کندن تا به اینجا نرسن، ولی رسیدن، کسی هم
قرار نبود برای این رسیدن به پیشوازشون بیاد. داشتم میگفتم، حالا که اینجام دیگه احتمالا همه چی تموم شده، قراره راهی بشیم.
این دفعه خیلی سبکم اصلا انقدر سبکم دلم میخواد پرواز کنم، انگار هرچی خوشی تو دنیا بوده یک جا ریختن تودلم، حتی میچکا ها هم دارن اواز میخونن....
-دوباره همون منظره، نصف شب، در نیمه باز اتاق، چمدون منتظر و منی که جنین وار روی تخت دراز کشیدم ...
آخرین باری که این منظره رو دیدم مثل مسافری بودم که یه روز بارونی زمستون چمدون به دست تو یه ایستگاه متروکه ایستاده و چشم دوخته به سیاهی ته ریل ها، انتظار، انتظار، نا امیدی.... چترشو برداشت، چمدونو ول کرد و رفت، چند قدم جلو تر چترشم تو هوا ول کرد.
نا امیدی باعث میشه از خیس شدن نترسی، یا شایدم میخواست بارونو بغل کنه تا کسی اشکاشو نبینه. بارون بند میاد ولی اون هنوزم گریه میکنه، نا امیدی ترس از خیس شدنو ازش گرفت، تنهایی ترس دیده شدن اشکاشو .
اگه استاد ریاضیمون الان بود، بزرگ روی تخته مینوشت < تنهایی+ ناامیدی= از دست دادن تمامی ترس ها > بعدم اثباتش میکرد مثل همونموقعی که اثبات کرد < ۲۰ دقیقه درس خواندن دانشجو در روز = نمره ۲۰ در پایان ترم >.
البته وقتی نمره درس ریاضی ۱ رو در کارنامه دیدیم فهمیدیم که اثبات ها فقط به درد همون کلاس ۹ صبح شنبه ها میخورند و بس، نه بیشتر.
حالا دیگه اونمسافر چمدون به دست تو ایستگاه متروکه نیستم، یه ترکیب خیلی عجیب از امید و شادی و انگیزه ام که دست پا در آورده، همه ی خوشی ها و آرزو هاشو ریخته تو چمدونش، داره میره که این دفعه بهتر زندگی کنه، قدر همه چیو بدونه و بیشتر از قبل امیدوار باشه .
الان تو همون ایستگاهی هستم که آخرین بار با دوستام خداحافظی کردم، از دور میبینمشون، دسته ی چمدونمو سفت میچسبم و میدووم به سمتشون، صدای آواز میچکا میشنوم، چمدونم انقدر سبکه انگار داره رو هوا پرواز میکنه، یه لحظه برمیگردم عقب، نکنه جا گذاشته باشمش یه وقت .
فکر کنم از خوشحالی توهم زدم وگرنه وسط این ایستگاه امکان نداره صدای میچکا بشنوی...