ویرگول
ورودثبت نام
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسدمی‌نویسم، می‌سُرایم... فلسفه می‌خوانم؛ می‌اندیشم؛ به‌پرواز درمی‌آیم... جهانی که من می‌بینم، کاملا با جهانی که تو می‌بینی متفاوت است. زبان و ادراک و نگاهِ ما باهم تفاوت‌های عمیقی دارد.
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسد
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

ماجرای ما و «رابینسون»

بچه‌ که بودیم، همه‌ی پول‌هایم را می‌دادم کتاب داستان می‌خریدم و هر کتابی را هم که توان خریدش را نداشتیم، از کتابخانه‌ی مدرسه یا مسجد به امانت می‌گرفتیم.

یک همبازی و هم‌محلی داشتیم که دائما باهم بودیم؛ رؤیابافی‌ها و داستان‌های ما باهم بود؛ کتاب تبادل می‌کردیم؛ چیزهای عجیب‌وغریب درست می‌کردیم؛ توی مسجد و همه‌جا باهم بودیم. در راه بازگشت از مدرسه، می‌رفتیم خودمان را می‌چسباندیم به ویترین کتابفروشی‌ها و با حسرت کتاب‌ها را نگاه می‌کردیم؛ مثلا کتابی را نشان می‌کردیم که بعدا بخریم. عاشق کتاب‌های «ژول‌ورن» بودیم؛ از «دانیل دوفو» و «آگاتا کریستی» و امثال آن هم غافل نبودیم. اصلا آن‌روزها فهمی از اقتضای سنّی نداشتیم؛ هرچه به‌دستمان می‌رسید می‌خواندیم؛ همه‌چیزخوان بودیم؛ سنّ خیلی کمی داشتم که کتاب «اِم اور اِن» را از «آگاتا» خواندم؛ یا «سوداگران پوست» از «ژول‌ورن».

یک‌روز یک کتابی به‌دست ما رسید؛ داستان زیبای «جزیره‌ی رابینسون‌ها» بود از «ژول‌ورن». با این دوستم با عطش تمام کتاب را خواندیم و چُنان تحت‌تأثیر واقع شدیم که باهم قرار گذاشتیم از خانه فرار کرده و به جزیره‌ای برویم و تنها زندگی کنیم، درست مانند رابینسون!

خلاصه که رفتیم یک نقشه‌ گرفتیم که جزایر هم پیدا بود؛ علامت‌ گذاشتیم؛ کلّی وسیله تهیه کردیم و یک‌روز از خانه زدیم بیرون! اصلا عقل ما قد نمی‌داد که از نقطه‌ای که ما هستیم تا نقطه‌ای که مقصدمان هست، باید کلّی مملکت را طی کنیم. مغزمان کلّا ابتدایی بود.

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک جنگلی که بیرون از شهر بود؛ یکجایی اتراق کردیم؛ آتش روشن کردیم و چایی گذاشتیم. خنده‌دارتر از همه، آذوقه‌ی ما بود که مرکّب بود از «بیسکویت مادر»، بسکویت‌هایی از شرکت «ویتانا» که با اشکال حیوانات بود؛ محصولاتی از «لی‌لی‌پوت»، «پفک مینو» و امثال آن. تیغ و تبر و ارّه و واکی‌تاکی بچگانه و تیروکمان هم ابزرآلات ما بود که مثلا شاید خواستیم در جزیره خانه بسازیم لازم‌مان می‌شد. اوّل کار خیلی خوشحال بودیم و در توهّمات خودمات سِیر می‌کردیم و داستان می‌بافتیم.

پس از اینکه چایی و بیسکویت‌ها را خوردیم، زیر سایه‌ی درختی آرمیده و به آسمان نگاه می‌کردیم. در همآن وهمیّات خودمان کلّی شیر و پلنگ و فیل شکار کرده و کلی کار انجام داده بودیم؛ تا اینکه متوجه شدیم هوا روی به تاریکی نهاده و دَم‌دمای غروب است. اطراف را نگاه کردیم دیدیم خیلی خوف‌انگیز است، امّا بخاطر اینکه غرورمان پیش هم نشکند، دَم‌ بر نمی‌آوردیم تا اینکه رفیقم گفت: «فلانی! آذوقه‌مان تمام شد؛ نظرت چیست که برگردیم و بعدا با آمادگی کامل بیآییم؟»؛ خیلی خوشحال شدم. در حقیقت حرف من بود از زبان او! گفتم: «درست می‌گویی؛ بنظرم حتی می‌توانیم دیگر راجع به این مسئله فکر هم نکنیم.». برق خوشحالی در چشمان هردوی ما جهید و بار و بندیل‌مان را برداشته و با سرعتِ تمام بسمت خانه گریختیم... هرکسی به خانه‌ی خود رفت؛ من از درِ حیاط که وار شدم بی‌هوا گریستم... صدای کارتونِ «نیک و نیکو» را از تلوزیون شنیدم که برادرم تماشا می‌کرد؛ درخت‌ها را دیدم؛ گل‌های آفتابگردان داخل باغچه‌ی کوچک‌مان را دیدم؛ مادرم را دیدم که کنج آشپزخانه درحال پخت و پز بود؛ دوست داشتم بیافتم به‌پایش و رهایش نکنم. حالم طوری بود که انگار سیصدسال اسارت کشیده باشم. یواشکی رفتم وسائلم را گذاشتم انباری و دستی به آب زده و طراوت گرفته و پیش خانواده رفتم. مادرم نمی‌دانست؛ گفت: «آمدی؟»؛ گفتم: «بله! سلام! می‌خواهم بروم مسجد»؛ خداحافظی کرده و رفتم؛ مسجد که رسیدم آن دوستم را هم دیدم که آمده بود؛ همدیگر را دیدیم و خیلی خوشحال بودیم ولی دیگر هیچ‌حرفی راجع به ماجرایی که گذشت نزدیم؛ اصلا و ابدا! هردو می‌دانستیم که چه راه خطایی را پیش گرفته بودیم...

از این ماجرا تقریبا سی‌سال می‌گذرد... یک عمر...

کتابرمانجزیرهفرارمدرسه
۶
۰
مردی که می‌نویسد
مردی که می‌نویسد
می‌نویسم، می‌سُرایم... فلسفه می‌خوانم؛ می‌اندیشم؛ به‌پرواز درمی‌آیم... جهانی که من می‌بینم، کاملا با جهانی که تو می‌بینی متفاوت است. زبان و ادراک و نگاهِ ما باهم تفاوت‌های عمیقی دارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید