مادربزرگِ مادریام که زن مؤمنهای بود، خیلی آدمِ بشّاشی بود. یادم هست که یکبار از او پرسیدم: «مادربزرگ! آدم توی این سنّ بهچهچیزی فکر میکند؟». نوجوان بودم؛ ناپخته بودم؛ وجودم سرشار از شور زندگی بود... هنوز خام بودم...
درحالیکه چادر نمازش را مرتب میکرد، لبخندی زد و گفت: «من فقط به مرگ میاندیشم! از وقتی که بخاطر دارم، از همآن سنّ 9سالگیام تمامی تکالیف دینیام را انجام دادهام؛ نماز خواندهام؛ روزههایم را تا الآن گرفتهام؛ با کسی هم هیچ حساب و کتابی ندارم؛ کلّی هم بچه و نوه و نبیره دارم؛ کلّی هم مشهد رفتهام؛ زندگی کردهام، پاکِ پاک! من به رسالتم انجام وظیفه کردهام و دیگر کاری در دنیا ندارم؛ منتظرم عمرم بهسر برسد و بروم...».
بسیار زن خوبی بود؛ سرباز بودم که شندیم حالش بد است؛ کُردستان بودم؛ بهمرخصی آمده بودم؛ رفتم دیدارش؛ در بستر مرگ بود؛ سرِ بالینش نشستم؛ خیلی حالش خوب بود؛ لبخند زد؛ گفت: «پسرکِ سربازم آمد؟»؛ بوسیدمش... کمی تیمارش کردم...
هنگامِ نماز صبح بود که روح پاکش جسمِ خسته و ملولش را گوشهای افکند و به معراج رفت...
رحمت خدا بر او باد...