نشستم
بی کار
سنگین
مضطرب
مغموم
دل گرفته
دل تنگ
دل تنگ آدم ها و بعضی چیزهای به ظاهر ساده ای که یه زمانی بودن و حالا نیستن و وقتی که بودن فکر نمیکردم یه روز نباشن و نبودشون این همه دلتنگی بیاره.
بعضی هاشون هرگز نخواهند بود مثل مادرم، پدربزرگم، خاله م، مادربزرگم و عموم.
و
تمام احساس هایی که در کنار این آدما تجربه کردم
بوهایی که ازشون استشمام کردم
کلماتی که ازشون شنیدم
خیال هایی که به اعتبار بودنشون بافتم.
خونه قدیمی پدربزرگم در کرمان که مدتها سه عضو داشت (مادربزرگ و پدربزرگ و خاله م) و بعد شدن دوتا (مادربزرگ و پدربزرگم) و به فاصله ی 50 روز فقط مادربزرگم باقی موند و بعد از رفتن مادربزرگم دیگه چیزی ازش نمونده.
حتی دلتنگ مرغ و خروس هایی که فقط بچگیام تو خونه شون دیدم و ماهی های حوض و گلدون ها و باغچه و حتی موزاییک ها. کتابخونه ی آقاجون، مبل های مهمونخونه و قالیچه های روی مبل ها. فریزر صندوقی توی راهرو. پله های آهنی توی آشپزخونه که میرسیدن به پشت بوم، پنجره های سقف که هال رو روشن میکردن.
تمام اجزای خونه ای که توش یه دنیا رهایی و ارزش رو تجربه میکردم و دیگه هرگز نخواهد بود؛ شاید شبیه اون خونه رو بشه ساخت اما آدماش که نباشن روح نداره پس دیگه هرگز اونجا رو تجربه نخواهم کرد مگر در خواب.
دلم از این همه مرگ گرفته. شاید وقتی کسی رو که نمیشناسیم و سنش زیاده از دنیا میره، کمتر دردمون میاد، کمتر دلمون میسوزه، زودتر فراموش میکنیم اما همون آدم ناشناس اگر جوون باشه بیشتر دلمون میسوزه. این روزا زیاد دلمون سوخته؛ برای رفتن علی انصاریان و مهرداد میناوند و ارشا اقدسی و علی سلیمانی و این آخری فرشته طائرپور که در پشت صحنه برامون خاطره میساخت.
خیلی های دیگه که فقط تصویرشونو تو تلویزیون دیدیم چون معروف بودن و کلی جوون که فقط خانواده شون میشناختنشون.
خوشحالیام گم شدن.
اگر بخوام زندگی کنم و فقط زنده نباشم باید دنبال خوشحالی های تازه بگردم.
شایدم میدونم چیا هستن فقط باید بیارمشون تو زندگی؛ هر چند برای به دست آوردن خوشحالی های تازه باید تلاش کرد و استرس و درد کشید اما خوشحالی های بچگی همیشه آماده بودن و فقط باید دستتو دراز میکردی و میگرفتیشون.
چاره ای نیست باید درد کشید.
حیف که خیلی دیر فهمیدم.
کاش بتونم تحمل کنم.